۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شاید این احتمال طاقت بیاورد

سرت را بگیر سمت ِ من
و بگذار به قرائت ِ این کوچه برگردد باد
آن بالا ها خبری نیست
که آسمان کوتاه نمی آید
از تحلیل ِ این ابر بیمار
بانو!
***
تا پیدایم کند
گناهی که در محاوره ی باران
گم شده بود
دست به دامن پاییز شدم اما
تا بیاید صاف کند گلویش را
سحرگاه سیگار به انگشت
بازی را باخت پنجره و
دست ِ تمام ِ دعاها کوتاه ماند
***
پیش از ظهر همان روز بود
که این رنگ ها از دریا آمدند
خسته و خیس و برهنه
سراغ ِ چشم هایت را گرفتند
حال ِ دیگری داشت آفتاب
که اغلب اوقات
در پیراهنت به خواب رفته بود
***
ولی تو باز
بگذار باد
کودکان ِ نسیم را
در شیار ِ لبخند هایت
به دنیا بیاورد
در هجاهای این شعر شکسته
بزرگشان کند
آن وقت فردا را دست بسته
خواهم آورد
به کوچه ای که محتاج ِ قدم های توست
و صدایت را گره خواهم زد
به شعله ی چراغی
که آبستن ِ ابرهای باران زاست
***
راست می گفتی کاش می شد همان دم ِ ظهر
دست و پای آن روز را جمع کرد
پیچید لای ِ پتویی چیزی
پس فرستاد به درگاه خدایی
که چرتش گرفته بود
دم دمای اذان
***
با سیبی در دست
یا خوشه ای گندم
برگرد به سوی من
رسیدن ِ زمستان قطعی ست
بانو
باور کن !

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

ارزيابي شعر جوان

/ارزيابي شعر جوان/
ناصر نصيري:
در حوزه‌ي نشر از شعر جوان حمايت‌ نمي‌شود سرويس: فرهنگ و ادب - ادبيات
1389/09/27
12-18-2010
09:58:46
8909-15732: كد خبر



خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: فرهنگ و ادب - ادبيات


ناصر نصيري گفت: شعر جوان در بستر خوبي قرار دارد؛ ولي متأسفانه در حوزه‌ي نشر از آن حمايت‌ نمي‌شود.


اين شاعر در گفت‌وگو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، درباره‌ي ارزيابي‌اش از سطح شعر جوان در سال‌هاي اخير، بيان كرد: شعر جوان به خوبي پيش مي‌رود، بويژه از لحاظ فرم، معنا، مفهوم و پرداخت‌هاي زيبايي‌شناختي؛ اما حيف كه جايي براي ارائه‌ي آن‌ وجود ندارد. در گذشته، مجله‌هاي ادبي زيادي وجود داشت كه سبب مي‌شد مخاطبان به درستي شعر را رصد كنند؛ ولي هم‌اكنون اين مجله‌ها وجود ندارند.


او در ادامه گفت: ناشران بايد براي نشر شعر جوان كمك كنند تا شعر جوان ديده شود و مردم با آن آشنا شوند و شاعران جوان انگيزه‌ي خوبي براي شعر گفتن داشته باشند.


نصيري همچنين درباره‌ي مضامين و فضاي غالب شعر جوان، گفت: تغزل بار اصلي شعر جوان را پيش مي‌برد و قالب اصلي شعر جوان شده است كه شاعران جوان نقدهاي اجتماعي و نگاه‌هاي خود از دنيا را به تغزل تزريق مي‌كنند و اين‌گونه شعرها لذت‌بخش است.


او سپس درباره‌ي برگزاري جشنواره‌هاي شعر جوان، عنوان كرد: به جشنواره‌ها اعتقادي ندارم؛ چرا كه جشنواره‌ها به شعر كمكي نمي‌كنند. هدف شعر، جشنواره نيست؛ بلكه شعر هدفش بالا بردن سطح زيبايي‌شناسي، درك اجتماعي و برقراري رابطه‌ي عمومي بهتر و انساني‌تر با مردم است. زماني كه شعري در جشنواره‌ها جايزه مي‌گيرد؛ ولي مردم آن را نمي‌خوانند و با آن آشنا نيستند، آن شعر ديگر هيچ ارزشي ندارد.


نصيري در ادامه اظهار كرد: معتقدم جشنواره‌ها بيش‌تر در حوزه‌ي هنرهاي تصويري مي‌تواند اثرگذار باشد.

انتهاي پيام

كد خبر: 8909-15732

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

می خورد خون ِ دلم مردمک ِ دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم
حافظ

باید برایت بنویسم اگرنه ، این آتشی که در خونم افتاده تمام ِ نغمه ها را خاکستر می کند و پنجه ای رمق نمی کند برای کندن ِ صداهای اسیر که در پهنای سیم ها به خواب ابدی رفته اند .
بیدار می شوی با قامت تمام ، گاهی در هستی ِ به انزوا نشسته ی من ، می میرد آفتابی که رخوت ِ فرداها را پنهان می کند ، می پوسد و فرو می ریزد لعاب ِ شفاف ِ آسمان که ستاره های در زنجیر با چشم های خسته از ابدیتی تاریک گواهی می دهند .
کیستی تو ؟ کجایی ؟ چه می کنی ؟ با که ای ؟
چرا کسی که از مسیر تنهایی ِ تو عبور می کند ، سر به ویرانی ِ اوقات ِ بی قرار و دلتنگ ِ من نمی زند ؟
آن همه سال که ندیده بودمت ، چگونه زیسته ام ؟ چگونه توانسته ام از باور باران عبور کنم بی گریه ای که برای ایمان ِ گم شده ریخته باشم ؟
خوابی بود کاش هم جهت با حرم ِ نفس های تو ، هم هوای دهان ِ تو ، هم کوی ِ رد ِ پای ِ تو !

باید برایت بنویسم ، تا رها شود این شعله ی سرکشی که به حصار سینه قناعت نمی کند .
لعل ِ صبور ِ این همه سال ِ درگذشته ، رفته و به اندوه پیوسته ! بگو با من چه کرده سکوتت که از تعادل ِ چارپاره ی خود بی خبر مانده ام ؟
از گلوی ِ باران خیز ِِ تو روییده این ابر ِ مدام که بر کویر ِ جانم می بارد
نمی خواهم بگویم رنج هایی را می روید از رد ِ جا مانده ی لبخند هایت آزارم می دهد ، نه ...
می نویسم تنها برای چشیدن ِ هوای ِ تو که نفس هایم را بی حواس کرده ای به سرما و باد
این واژه ها را قانع کرده ام تا عبور کنند از معابر سنگی ِ این روزگار و ، برسند به درگاه ِ چشم های تو تا بینایی ام را به آفتاب پس بدهم و از پله های پرمضراب ِ صدای تو راه ِ آسمان را پی بگیرم
روحم را تکه تکه کرده ام ، بسته ام به گرده ی تک تک ِ نام هایی که از خواب ِ تو خبر می آورند تا شاید مرگ دو سه گامی نزدیک تر بیاید
بگو باران بیاید
دلم هوای سیگار و بوسه و نسیم کرده است

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

پدر

در زندگی زخم هایی هست که گاه در تنهایی و انزوا روح انسان را می خورد و می تراشد .
صادق هدایت

شش ماهی می شود که روی آرامش را ندیده ام .
شش سالی هم می شود که خواب هایم را بستم به زمزمه ی نفس های کسی که رفت اما
سهمی از درد و تنهایی اش را به من داد تا تمام ِ اوقاتم را طاق بزنم با همین هدیه ی عزیز

شش هفته ای ست که که تحلیل رفتن پدرم را در پیشاپیش ِ چشمم ، در خانه ام ، می بینم و کاری از دستم بر نمی آید

وقتی حاذق ترین پزشکان تپش های به شماره افتاده ی پدرم را از نفس افتاده و رو به خاموشی می شناسند و کاری از دست ِ علم بر نمی آید ...
دعا ، دعا ، و همچنان دعا

تمام ِ بهانه های زیستن در حال ِ ویرانی اند
وقتی که می بینی آسمان از رفتاری که آزارت می دهد دست بر نمی دارد
دیگر چه رمقی می ماند برای مکیدن ِ این هوای ِ طاعونی و تلخ
نمی دانم چرا می نویسم ، برای که می نویسم
شاید برای فرافکنی اندوهی ست که دور تا دور ِ اوقاتم را گرفته است

این واژه های بیچاره گناهی ندارند که من آن ها را از سر اجبار یا نیاز شناخته ام
سفیران ِ مومن به درون ِ هر کسی که میل ِ شنیدن و گفتن را دوست می دارد تا که فراموش کند

پدرم چشمی است که از دریچه ی آن می شود به خدا و وجدان و انسان درست و صمیمی نگریست
شوکِری راکه اکنون دیگر مهمان ِدائم ِقلب ِ رقیق ِ توست پدرم
بیش از تمام آینن ها دوست دارم
نگهبان ِ قلعه ای که نمی توانم باور کنم کسی می تواند ویرانش کند .


شوکر ِ نازنین ! پدرم را اول به خدا بعد هم به تو می سپارم
یادت نرود وقتی که بخواهند بخوابند یاخته های قلبش ، بیدار بمانی

...

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

من سردم است ...

سرم درد می کند برای باران
مثل این پاییز ِ ورم کرده
بر پیشانی ِ آسمان
آسمان امسال ملافه ی زمستان را کشیده سرش
و خوابش را آورده برای ما

دلم به حال کوچه ها می سوزد

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

ذهن ِتمام ِ ساعت ها را خمیازه ی دریاها کوک می کند

شب شعر بلندی ست
که هجاهایش را باد
می چیند کنار هم
و اگر کسی صدای ِ آسمان را نمی شنود
لابد نفس هایش را جایی دریغ کرده از نسیم
از پنجره
خواب ِ تمام ِ کوچه های ما را هوس های آفتاب گیج کرده است
ذهن ِ تمام ِ ساعت ها را خمیازه ی دریاهای دور کوک می کند
که همیشه خواب می ماند
نشانی های ِ خیسِ از شرم
خواب های مهربان

لب های هر عابری که طعم ِ نامش را روزی
سرانگشتان ِ ما چشیده است
نور را می چیند از چشم های ما
و می برد به مهمانی ِ پاییز
که در به در می شود ایمان ِ معصوم
و تکرار های ازلی به انتها می رسند

تنها باران است که می تواند
روی ِ اوقات ِ رفته را سفید کند
نبض ِ روزها را به دست بگیرد
و بیدار کند صدایی را که زخمه اش
ذهن ِ اقیانوس ها را تعمید می دهد

یعنی دلم آنقدر گرفته است
که می خواهد پاییز را یکجا سر بکشد و ...
هی بخواند :

بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست ...

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

گَرَم یاد آوری یا نه ...

نمی گذارم نسیم
از دست های تو جدا شود
آسمان از چشم هایت بیفتد
باد مو هایت را ترک کند

بگذاز شب تا می تواند بچرخد

من پشت ِ این پنجره ام هنوز ...

تو

تنها با چشم های تو می توان آسمان را اسیر کرد !

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

می خوهم از ابتدای همین پاییز باز به خواب های توبرگردم

سال های بافته شده به هم
راه را برای عبور از حصار ساعت ها بسته اند
می بینی
آرام آرام پیر شد آقتاب و
فرو ریخت خواب ِ ماه در حوض ِ خالی ِ حیاط
چقدر گفتم بیا پیش از عبور شب از کنج آن کوچه ی عزیز
باران را دعا کنیم
گلایه از گریه به چشم ِ هم ببریم
تا نسیمی بی حواس به دلتنگی مان آمد و رفت
گیسوانت را خبر کنیم ...
یادت رفت و
ما آرام آرام پیر شدیم

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

نمایشگاه پوسترهای سینمایی ناصر نصیری

برپایی نمایشگاه "ن ن" در گالری سینما آزادی خبر منعكس شده در سايت خبرگزاري سينمايي
ناصر نصیری پوسترهایش را به طبقه هشتم سینما آزادی می‌برد خبر منعكس شده در سايت هفت بييت
نخستين نمايشگاه انفرادي ناصر نصيري برگزار مي‌شود منعكس شده در اسيت خبر خوان قطره
نمايشگاه ناصر نصيري با پوستر فیلم‌های سینمایی منعكس شده در خبرگزاري برنا

نخستين نمايشگاه انفرادي ناصر نصيري برگزار مي‌شود منعكس شده در سايت خبرگزاري فارس

برپایی نمایشگاه پوسترهای سینمایی ناصر نصیری از جمعه منعكس شده در سايت آفتاب
برپايي نمايشگاه پوسترهاي سينمايي ناصر نصيري از جمعه خبر منعكس شده در سايت خبرگزااري ايسنا --

نخستین نمایشگاه انفرادی پوسترهای ناصر نصیری از جمعه ۱۹ شهریور ماه برپا می شود.

نخستین نمایشگاه انفرادی ناصر نصیری با نمایش پوسترهای سینمایی در گالری سینما آزادی برگزار می‌شود.


به گزارش خبرنگار هنرهای تجسمی خبرگزاری سینمای ایران، نخستین نمایشگاه انفرادی پوستر‌های ناصر نصیری ساعت 19 روز جمعه نوزدهم شهریور ماه در گالری سینما آزادی با حضور جمعی از سینماگران و اهالی فرهنگ افتتاح می شود. در این نمایشگاه سی پوستر از آثاری ناصر نصیری به مدت یک ماه به معرض نمایش عموم در می آید.

این هنرمند طراح گرافیک در توضیحی دربار‌ه‌ی نخستین نمایشگاه انفرادی‌اش به خبرنگار ما گفت: اغلب پوستر‌هایی که به معرض نمایش در می‌آید، آثاری است که برای فیلم‌های سینمایی تولید شده است و در این پوسترها سعی کرده ام با پرهیز از طراحی پوستر‌های تجاری و به کار گیری مولفه‌های حرفه‌ای طراحی پوستر، مخاطب را در موا جه با اثر به تامل وادارم، همچنین بخش دیگری از پوسترهای نمایشگاه مربوط به کارهای تولید شده در حوزه‌ی کتاب‌های ادبی، تئاتر و موسیقی است. این پوسترهای حاصل هفت سال کار است.

وی افزود: از جمله‌ پوسترهای این نمایشگاه می توان به پوستر فیلم‌های "باد در علف‌زار می پیچد"،"جایی در دور دست" اثر خسرو معصومی و پوستر فیلم "یکی میان همه" ابراهیم شیبانی اشاره کرد.

ناصر نصیری متولد 1357 در مراغه است وی هم اکنون دانشجوی کارشناسی ارشد گرافیک در دانشگاه تبریز است و تا کنون در پانزده نمایشگاه جمعی در عرصه داخلی و بین‌اللملی شرکت داشته است.

وی همچنین سال ها در هنرستان های هنر استان تهران گرافیک تدریس می کند . از جمله جوایز وی‌ می‌توان به، برنده‌ی جایزه‌ی ویژه‌ هیات داوران در نخسیتن جشنواره‌ هفته‌ طراحی گرافیک ایران در سال 1388، برنده‌ی تندیس و جایزه‌ی ویژه‌ی منتخب بازدیدکنندگان در جشنواره‌ی پوستر طلوع در سال 1387، برنده‌ی دیپلم افتخار سومین جشنواره‌ نرم‌افزار‌‌های رشد اشاره کرد.

گالری سینما آزادی در تهران، خیابان شهید دکتر بهشتی، تقاطع خیابان وزرا، سینما آزادی، طبقه هشتم واقع شده است.

انتهای خبر / خبرگزاری سینمای ایران/ کد خبر 8686

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

نمایشگاه پوسترهای من روز جمعه ساعت 7 بعد از ظهر در گالری سینما آزادی افتتاح می شود
این نمایشگاه به مدت 1 ماه تا 19 مهرماه برپا خواهد بود .
آدس : خیابان دکتر بهشتی ، تقاطع وزرا ، سینما آزادی ، طبقه هشتم
ساعات بازدید 3 بعد از ظر تا 2 نیمه شب

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

جنین با فریاد می چشد

زخم پشت زخم ، خوی عجیبی دارد زندگی به آزار ، همه ی وعده های هستی دروغند ! نفس کشیدن تاوانی دارد و روح ِ بیچاره باید پیمانه ی این خون ِ سرگردانی باشد که به تحمیل در رگ های ِ بی قانون ِ ما می گردد برای رسیدن به نهایتی معلوم .
خنده فقط نمایشی ست ناخود آگاه و بداهه ، آنچه را که می فهمیم بیچارگی ست و درماندگی . حال ِ غریبی دارد دیدن ِ جوهر ِ واقعی ِ زندگی ! پیله ای تنیده ایم دور ِ چشم های ِ ناتوانمان تا از دیدن ِ همین حداقل ِ نشانه های واقعی بودن هم محروم بمانیم .
هستی مجموعه ای درهم از اتفاق های ناگوار است ، ناگوار برای ما که همه چیز را در ذهن ِ خود ، برای خود و به نفع ِ روح ِ بیگانه ی خود طبقه بندی کرده ایم ، آنطور که می طلبیم و می خواهیم نه آنگونه که هست و ذات ِ بی تغییری دارد از ازل .
حتی همین شکایت ها هم نشانه ای گنگ از خواستن هایی بی علم است ، خواستن هایی که ریشه در غرور و مصادره به نفع ِ ما دارد ، که اگر تسلیم ِ تفکر ِ اصیل ِ این باد ِ پیر می شدیم که از سر ِ صبح تا قلب ِ شامگاه می وزد برای تحکم ِ تقدیر و هموار کردن ِ مسیر ِ مرگ و نیستی ، شکایت را رها می کردیم ...
تنهایی ِ عمق ِ تاریکی دارد و ما هرکدام اسیر ِ این سیاهچال ِ ابدی هستیم ، صدایمان نخی است که امیدی ابلهانه می بافد برای تن ِ دقیقه هایی که مرده اند . روح ِ ما گوری ست برای همین دقیقه های مرده و معلق تا بوی ِ تعفن ِ شان مشام ِ سال ها را نیازارد .
تمام ِ آیین ها با تمام ِ اولیاشان ، افسانه های ِ کودکانه ای هستند تا فریبی دسته جمعی ترتیب دهند برای فراموش کردن ِ مرگی که غبار ِ راهش روی ِ پیشانی ِ تک تک ِ ما نشسته است . در این بازی ِ بزرگ ، به ما فقط می خندند ، خدایان ِ باستانی و خدایان آسمانی و خدایانی که قربانی کردن ِ انسان روحشان را جلا می دهد .
زندگی گلی نیست که بتوان چید یا بویش کرد ، زندگی در واقع نیزه ایست که شانه های انسان را به قعر ِ گور می دوزد ، و سپس آرام می گیرد .
ما را فریب داده اند ، اشرف کدام مخلوقات ، مگر مخلوقات چقدر می ارزند که اشرفش چقدر بیارزد ! مخلوقاتی که همه شان اسباب ِ خوشی ِ جهانی یا جهانبانی سرخوشند که محض ِ خالی نبودن ِ عریضه خلاقیت های مافوق ِ تصور ِ ما را رقم زده است .
هرچه هست نه برای هدایت ِ روح ِ دانای ِ ما به سوی آرامش که پرت کردنش به عمق ِ تلخی و تاریکی ست نامش قضا و قدر یا تقدیر نیست ، نام ِ واقعی اش مانیفست ِ زندگی ست که نخستین طعمش را جنین با فریاد می چشد و فریب بزرگ آغاز می شود !

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آسمان را که در بیاوری از تنت ...

صدایم را پهن کرده روی بند
این باد ِ دربه در
آسمان را که در بیاوری از تنت
ماه می افتد
و مشتی شب
می ریزد روی شن هایی
که از دریا آمده اند
پای همین دیوار
آب رفت رویای تو
قدم که به پنجره نمی رسید
بیدارت کنم
سنگی بود خداحافظی
که بر سینه ابر خورد
رفتی و بزرگ شد روزگار
صدایم را که بپوشی
هیچ درختی برهنه نمی ماند
سال هاست که برایت سایه می دوزد
دلتگی من
چمدانت را بردار
صدایم را تا کرده شعر
باید راه بیفتد باران
بهار آمده است

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

آن را که منم ماوا، آواره نخواهد شد!

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
می نویسم درست نیست ، واژه ها را می چینم کنار هم صدایی می سازم ، در قعر همین صدای ِ ساده غرق می شوم تا تلخی ِ تنهایی مشام ِ آسمان هایی را که فکر می کردم مال ماست را بیش از این آزار ندهد ، هرچه هست نوشتن نیست ، این یک سنت ِ قدیمی است که از کودکی در ذهن ِ من مانده است ، مادرم می گوید بچه که بودم هرچه میخ دور و برم می دیدم جمع می کردم ، آنها را می کوبیدم به دیوار و بعد با نخ های مختلف آن میخ ها را به هم وصل می کردم و بعد با ناخن نخ ها را حرکت می دادم و گوشم را نزدیک می بردم و گوش می کردم به ارتعاش نخ هایی که کوک نبودند اما هر کدام برای شکستن ِ سکوت ِ دشتی که پدرم آنجا کار می کرد کافی بوده انگار ! چه می دانم مادرم می گوید و می خندد ، حق هم دارد دیوانگی که شاخ و دم ندارد به قول فروغ این آغاز ویرانی ست ...
باران بهانه ی خوبی ست برای عاشق شدن ، گیرم که آسمان را هم فروخته باشند ، هر چشمی آنقدر عمق دارد تا برای گم شدن و ویران شدن تبدیل به چاهی شود و زندگی ِ تو را ببلعد . حیف شدیم رفت ! همه ی ما کودکان ِ این آسمان ِ بی تعهدیم که دوست داشتن و دوست داشته شدن را از آفتاب ِ کاسه به دست به ارث برده ایم ! بی خبر از اینکه تمام ِ عشق ها را باد تکانده از سر و روی ِ روز و با خود برده است و شب ها هم که به قول احمد کایا : (( بو شرفسیز گجه لر ساتار آدامی )) یعنی این شب های بی شرف انسان را می فروشند ...
این همه تو را که جمع کرده من ، در پشت و پستوی ِ این همه سال و ماه ، کجاست !؟ چه می کند ؟ تویی که از حال من بی خبر است ؟ دستم را بگیر تا (( سیر ِ بی دست و پا بیاموزم )) به قول ِ مولانا ، اما مولانا حل شده بود در من و من حل شده در تو ، ببین تفاوت از کجاست تا به کجا ؟!
اندوه تنها ثمری ست که در باغ ِ علاقه می روید یا به قول لورکا : بر این رود تنها اندوه است که پارو می کشد !
آن را که منم ماوا آواره نخواهد شد
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
پی ِ من می گردم
اگر چیزی مانده باشد هنوز ...
گَری دونَجَییم بانا باشکاسندا بیر شی یوک

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

ناصر نصيري پوسترهايش را به طبقه هشتم سينما آزادي مي‌برد




خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: فرهنگ و هنر - هنرهاي تجسمي


ناصر نصيري اولين نمايشگاه انفرادي پوسترهايش را يك و ماه نيم ديگر در طبقه هشتم سينما آزادي برگزار مي‌كند.


اين گرافيست جوان در همين رابطه به خبرنگار هنرهاي تجسمي خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)،گفت:در اين نمايشگاه 27 پوستر فيلم و تعدادي از جلد كتاب‌هايم را به نمايش خواهم گذاشت.


اين پوسترها به گفته نصيري مربوط به سال 83 تاكنون است و تعدادي از آنها پيش از اين در كتاب گرافيك سال ايران به چاپ رسيده است.


ناصر نصيري متولد 1357 و دانش‌آموخته‌ي گرافيك است.او هم‌اكنون مدرس دانشكده حكيم فردوسي كرج است.

اين طراح گرافيست عضو انجمن طراحان گرافيست ايران است و تاكنون در جايزه‌ها و جشنواره‌هاي مختلف به عنوان برگزيده معرفي شده است كه از آن جمله مي‌توان به جشنواره‌ي پوستر طلوع، جايزه‌ي ويژه‌ي هيأت داوران و لوح افتخار در هفته طراحي گرافيك ايران در سال 88، نفر اول جشنواره نشريات دانشجويي در سال 83 و ديپلم افتخار سومين جشنواره‌ي نرم‌افزارهاي آموزشي رشد اشاره كرد.


وي كه پيش از اين تنها در نمايشگاه‌هاي گروهي حضور داشته است ،اولين نمايشگاه انفرادي خود را با عنوان «نمايشگاه پوستر ن ن» همزمان با برپايي يك جشنواره فيلم در سينما آزادي برگزار خواهد كرد.

لينك خبر در ايسنا
http://www.isna.ir/main/NewsView.aspx?ID=News-1526993

انتهاي پيام

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

داریم حوصله می کنیم

می بینی
به همین سادگی
داریم حوصله می کنیم !
گناه باد نبود
اگر نفس های پاییز
به روسری ات رسید
گناه باران هم نه !
سرشت ِ آسمان همین است

راستی شب ِ آنجا هم بی خواب است ؟
چیزی بگو
تا سایه ام محو شود
من به خورشید این روزها
مشکوک است
با اینکه تاریکی نگرانم می کند اما
اگر سلامم را در دهان آفتاب دیدی
پس بگیر
بگذار گوشه ی تاقچه
شاید سکوتت یک وقتی شفاعتم کرد !

دارد عبور می کند
صدایت از ذهن ِ تمام ِ لحظه ها
می خواهم بروم جایی
اوقات بی قرار را
بریزم پای درختی خسته
بکارم زیر ِ واژه ای صبور
ببندم به عقربه های ساعتی
که خواب می بیند

می بینی
دارم حوصله می کنم
حتی گناه ابرهایی که از یادت رفته اند هم نیست
باید گم شوم
تو فکر می کنی عمق ِ یک شب کافی است ؟
آخر چشم های تو مرا
عریان تر از پاییز شنیده اند

من که گفته بودم
تنها باران
اعتراف ِ ما را زمزمه خواهد کرد
حالا تو هم
بگو چشم هایت بیاید بیرون
از آستین ِ سحرگاه
من دلم نماز می خواهد

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

انیس آخر ى همین هفته می آید



انیس آخر همین هفته می آید
تازه ترین مجموعه منتشر شده از
سید علی صالحی

-----------------------------------------------------------

من هم مثل يعضي

يك روز

يك جايي

به دنيا آمده ام آخر .

نان ِ گندم را به روشني مي شناسم

الفباءِ زبان ِ مادري ام را



بي كم و كاست بلدم

بلدم تا صد بشمارم

دريا

چهار حرف دارد

و علف

با عين آغاز مي شود ،

و عشق با الف

و الف سر آغاز ِ كامل ِ زن است

حرف ِ ز را تا زندگي هست

معمولا براي زندان به كار نمي برند

زن

هميشه با حرف ِ الف آغاز مي شود

...

از شعر اندازه دست كه مي افتد
سید علی صالحی

بگو باران بيايد

كسي چه مي دانست

اين عيد ِ مشكوك

در آستينش

آخرين نفس هاي سرما را پنهان كرده است

فراموش كه مي شويم

باران تند مي بارد

و شب

سر تا پا خيس مي شود

چند قدم جلو تر كه برويم

يكي يكي مي ميريم

و عيد برهنه تر از هميشه

خواب ِ ما را مي پوشد

كسي چه مي دانست

مرا فراموش مي كند

بهار و نسيم

لااقل بگو باران بيايد

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

je t'aime

d'accord, il existait d'autres facons de se quitter
Quelques eclats de verres auraint peut etre pu nous aider ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

je suis Desole

???????????????????????

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

شانه به شانه ی باران

نمی دانم از تبسم ِ آن اردیبهشت
چیزی مانده در چشم های تو یا ... ؟!
گفتی : بیا پاییز را بهانه کنیم
همیشه بر پیراهن ِ آذر
ردی از صدای ِ ستاره می ماند
باور کن !
کافی است
با سردی ِ ماه کنار بیایی !

شب نشسته بود
پشت ِ در
نفس های تو را می پایید
حرف هایت شانه به شانه ی باران
به شیشه که می رسید
رویاهایم را می شست

گفتی : نگران نباش
اصلا بیا اسم ِ مرداد را عوض کنیم !
بگذاریم تقدیر مثلا
ها ! بهتر نیست ؟!
بعد رفتی پشت ِ آینه
برایم کمی ترانه بیاوری
گفتی مراقب ِ این پنجره باش
رفتی که ...

می دانستم داغ ِ آن تابستان
پیشانی ام را رها نخواهد کرد
و کلاغ های بی خبر
سایه ات را خواهند برد از حیاط ِ من

حالا سالها از آن ساعت ِ تلخ می گذرد
و تازه می فهمم
از تبسم ِ آن اردیبهشت
تنها غباری از نام ِ من
بر لب هایت نشسته بود ، انگار
که زیر ِ قدم های اولین باد هم ...

می دانم دیر وقت است !

سلام !
می دانم مثل این همه سال دارم با ردی از سایه ی بی حواست حرف می زنم، اما قبول کن قرار نبود همه ی هستی ِ تو خلاصه شود در نسیمی که روزی وزیده است لابلای نفس هام.
من تنهام ، تنها تر از خودم، تنها تر از کودکان ِ جامانده ی باد در تاریکی ِ کوچه های شهید، زیر ِ پل های ِ سیمانی ِ این شهر که حضور ِ هر غروبی تن ِ شان را می لرزاند. باید برای عبور از این همه دلتنگی، معبری بتراشم از شعر که یا به چشم های تو برسد یا به رویایی از اردیبهشت سبز .
سلام !
می دانم دیر وقت است و هوا هنوزهم حوصله اش نمی کشد بیدار بماند پشت ِ این پنجره .
من دارم با ته مانده ی صدای تو در ذهن ِ غبار گرفته حرف می زنم ! با ادامه ی صدایی که اینجا دراز کشیده روی میز و خوابش نمی برد ! با تکه های ایمانی که از چشم های تو شکست خورد و برای همیشه رفت .
مرا گوش بده ، مرا ببین، مرا روشن کن،مرا ببوس ، مرا نفس بکش ، مرا خاکستر کن، نام ِ مرا کمی میان ِ نفس هایت ببر، نام ِ مرا کمی گرم کن، دلم هوای ِ لبخند های تو را کرده است !
دارم ویران می شوم در ضربه های این شب ِ کور، در طعنه های این شب ِ کَر !
بیا دست هایم را بچین از تن ِ خشکیده ام ببر آنجا بکار میان ِ موهایت بگذار بر سرانگشتانم، عطری از اطمینان ِ تو بِروید. چقدر مرا دور کرده ای از آفتاب ، از باد ، از باران !
انصاف نیست این گور ِبی نام دست های مرا از مشام ِ آفتاب پنهان کند !
سلام !
حواست به صبوری این همه واژه ی بی تقصیر هست ؟! راستی بعد از این همه سال ِ مشکوک که نا خواسته آمدند و حاکم عمر ِ بی چاره ی ما شدند ، کسی از جانب ِ تو به آسمان رفته است ؟! خبری از خواب های گمشده آورده است ؟! نشانی از رویاهای مدفون شده در هجوم ِ روزهای مزدور دیده است ؟!
هی ، یادت هست چقدر حرف ریخته بودیم لب ِ پنجره ، تا باران را دیوانه کند ؟!
چقدر سر به سر ِ آسمان می گذاشتیم !
سلام !
صدایی که سرش را به تمام ِ شیشه ها ی دنیا می کوبد ، منم ، زخم ِ سرباز کرده ی امروز ، تکه ای عتیق از …آخرین نفس های فردا !

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خراب شود آسمان

خراب شود
شب ِ این خانه
خراب شود آسمان
خراب است حال ِ من
کجا مانده چشم های تو !
صدای تو !
خواب ِ تو !
طاقتم طاق شده دیگر
خراب شود این صبوری
من راه را نمی شناسم
پیش بیفت باران
دلم هوای طره های آفتاب کرده ات !

سکوت کن

وقتی کلاهت
با باد همدست می شود
و سر که بر می گردانی
می بینی کسی پشت ِ سرت نیست
و باد همه را با خود برده است
راه های کوتاه
بلند و بلند تر می شوند

از آن همه نام
تنها یکی برای رفتن
مسیر ِ چشم های تو را انتخاب می کند

سکوت کن
وقتی که آبستن ِ بارانی
گریه کن
وقتی که پاییز دست هایش را
به سوی تو دراز کرده است .

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

چیدن ِ باران

تنها فرصتِ ما
چیدن ِ باران
از خواب ِ آسمان است !
وگرنه
خنده های این خورشید ِ سرد
ربطی به پنجره ی ما ندارد
صدایت را صدا بزن !
بگو تا هر کجا که رفته است برگردد
گلوی ِ هیچ بادی دیگر امن نیست
آستین ِ نسیم هم
ما تنها مانده ایم
و کاری ازدستِ دعا بر نمی آید
بگذار فردا که آفتاب ِ اردیبهشت
از اندوه ِ ما طلوع کرد
باران نشانیِ بسترم را
ازصدای ِ تو بپرسد
و عطر ِ گیسوان ِتو را
از شعر های من !

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

این خانه سیاه است !

ماه مریض شده است
پنجره خاکستری است
و تازه
چیزهای دیگری هم هست
که هرگز به ذهن ِ باران نمی رسد
مثلا
نفس ِ کدام یک از ابرها
هنوز با ماست
و یا این باد
تا کجا کنار ِ ما می ماند
کسی باید بیاید
با نسیم های موسمی صحبت کند
آفتاب را قانع کند
تا باز هم
سهم ِ ماه را از نور بفرستد
و شب ها را جمع کند یک جا
تا برای خواب های ما
تصمیم ِ بهتری بگیرند
اینطور که نمی شود
کسی باید باشد
تا به احترام ِ سپیدی صداش
آسمان با ستاره ها ی رنجیده
کنار بیاید
و روزهای ما را برگرداند
از جایی که رفته اند
قرار نبود این خانه سیاه باشد
مگر چشم های ما چند ساله اند !

- عنوان ِ شعر از فروغ ِ فرخزاد -

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

تلق تولوق ِ ممتد


این ریل های برهنه
به رگ های من می رسند

این سوت های مکرر
به خواب ِ تو انگار

فعلا چیزی نگو
حرفی نزن
صدایت زیر ِ چرخ های قطار...

کار ِ تمام ِ ایستگاه ها صبر کردن است !

پایان ِ پاییز

مرا بپیچ لای ِ همین لحظه ای
که دارد پهن می شود روی صدات !
بردار از این جا و ببر !
دلم هوای باران کرده است !

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

از رگ های هوایی که یخ بسته بود .




ت مثل ِ تلنگری
از حواس ِ تو پرت می شود
به دهان ِ من
و شعر فقط برای همین است
که سراغ ِ تو را بگیرم
از رگ های هوایی که یخ بسته است

ت تهران ِ کوچکی است
که با دست مرا پس می زند
با پا پیش می کشد

ت تنها در میان ی نام تو
می چرخد و ط می شود
دعا ، عا ...
تلخی سهم ِ من نبود ، اما ...

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

شب ِ جامانده / از قبیله سال و ماه

از سکوت ِ کدام قصه
مرا صدا کرده ای ؟!
در دل ِ کدام شب ِ جامانده
از قبیله سال و ماه ؟!

من که قرار نبود
راه گم کند پایم
با این همه دعا
ک بسته بود مادر
ب پیراهن ِ روزهای نیامده

اصلا قرار نبود
از کوچه ی تو بگذرد
خواب ِ من
یا گیر کند
آستین ِ صدایم
به انحنای ِ نامت !

چه می دانم
حالا دیگر
فقط نفس های تو می تواند
مسیح ِ من باشد

کاش می دانستم
لب هایت دارد
سینه ام را آبستن ِ شعر می کند
و باور می کردم
این تن ِ سوخته
سال ها پیش از من
آفتاب را دیده است
و مرده است
تا خانه ات می ماندم !

بگو فردا را کجا پنهان کرده ای ؟!

می گویند
این شب ها
یک پیراهن بیشتر از من و تو
پاره کرده ند !

شنیده ام
این چشم های برهنه
خوا ب ما را
پیش از ما می بنند !

می گویند
باران راهش را گم کرد ه
و حرف هایش
ازجای دیگری آب می خورد !

بها ِ امسال را هم
که در بستر ِ زمستان دیده اند !

ها ! آسمان ِ کبود !
بگو فردا را کجا پنهان کرده ای ؟!
ما این ها رافقط شنیده ایم
که خوابمان نمی برد
اگر نه باران
از هر کجا که بیاید
باران است ...

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

آفتاب ِ کتک خورده

نگاه می کنم به آفتاب ِ کتک خورده
که دارد اعتراف می کند
و فکر می کنم به آسمانی
که صدایش را هیس ِ زمین بلعیده است .

کار از کار گذشته است
فردا دارد می میرد

در سرم راه می روند
دعاهای بیچاره
گورهای بی نام
سنگ های کر

حالا خوب است
ابری از خواب ِ تو را
پنهان کرده بودم
پشت ِ پلک هام

هر کجا هستی
صدایت را بگذار بجوشد
دم بگیرد
تا پوست شب
بیفتد از صورت ِ ماه

می خواهم برگردم به هوایی
که لهجه ی باران داشت
و گلی بچینم از روسری ات
ببرم پیش ِ وعده ها و
روی ِ بهشت را کم کنم !

رفتم از ...

چشم هایت اگر
نغمه های از یاد رفته را
در خوابم نمی ریخت !

لب هایت اگر
چشم های مرا
تشنه ی باران نمی کرد !

گونه هایت اگر
در کف ِ دست هایم
گل نمی داد

گیسوانت اگر
آفتاب ِ آسمانم را
از اعتبار نمی انداخت !

و صدایت را اگر
نمی کاشتی در کاسه ی سرم !

حالا من اینجا چه می کردم ؟!
دور از بوسه های نسیم
در شب ِ سهند
زیر ِ لگد های این شهر ِ مسموم

کاری نکن
گلایه از سکوتت
به شعر شهریار ببرم !