۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

آفتاب ِ کتک خورده

نگاه می کنم به آفتاب ِ کتک خورده
که دارد اعتراف می کند
و فکر می کنم به آسمانی
که صدایش را هیس ِ زمین بلعیده است .

کار از کار گذشته است
فردا دارد می میرد

در سرم راه می روند
دعاهای بیچاره
گورهای بی نام
سنگ های کر

حالا خوب است
ابری از خواب ِ تو را
پنهان کرده بودم
پشت ِ پلک هام

هر کجا هستی
صدایت را بگذار بجوشد
دم بگیرد
تا پوست شب
بیفتد از صورت ِ ماه

می خواهم برگردم به هوایی
که لهجه ی باران داشت
و گلی بچینم از روسری ات
ببرم پیش ِ وعده ها و
روی ِ بهشت را کم کنم !

هیچ نظری موجود نیست: