۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

آسمان كه در اقيانوس ها غرق نمي شود !

كار فانوس كه خاموشي نيست
دريا كه آب را دريغ نمي كند
از زمين ، از ماه ، از خيال
آسمان كه در اقيانوس ها غرق نمي شود
شب كه شهر را رسوا نمي كند
و روز براي آمدن يا نيامدن آفتاب
شرط نمي گذارد

بگو چه گفته اي در گوش باران
كه برگشته از نيمه ي راه و
رنگ از روي پنجره ها پريده است ...
عزيز خوب من !
مرا يادت هست ؟!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

شب را می پوشی ...

باران از سمتی می بارد
که نگاه می کنی
باد از سویی می وزد
که صدایش می کنی
و دانه های برف
یکسره به سوی تو می آیند

با اینکه شب را می پوشی
هر صبح
آفتاب راه می افتد پشت سرت
می آید تا دم ظهر
تا انتهای غروب
با آسمان کنار آمده ای مگر
که رقیبت نمی شود ؟

دلم شور می زند
از نسل ِ کدام انگوری ؟
از سلاله ی کدام سیب ؟
که گناه بزرگ
به سرانگشتانت ایمان آورده است
و واژه های مقدس
معنای خود را رها کرده اند

در ذهن کدام ابر
جامانده نامت
که زمستان
نام ِ کوچک روزها را
هی فراموش می کند

از این فاصله ی دور
تنها بهار است که می تواند
دعایت را بشنود
و شفاعتم کند
می دانی که سجاده را پهن کرده ای
که گیج ام کرده
هوس نماز
عطر بوسه
ترنم خاک