۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

چیدن ِ باران

تنها فرصتِ ما
چیدن ِ باران
از خواب ِ آسمان است !
وگرنه
خنده های این خورشید ِ سرد
ربطی به پنجره ی ما ندارد
صدایت را صدا بزن !
بگو تا هر کجا که رفته است برگردد
گلوی ِ هیچ بادی دیگر امن نیست
آستین ِ نسیم هم
ما تنها مانده ایم
و کاری ازدستِ دعا بر نمی آید
بگذار فردا که آفتاب ِ اردیبهشت
از اندوه ِ ما طلوع کرد
باران نشانیِ بسترم را
ازصدای ِ تو بپرسد
و عطر ِ گیسوان ِتو را
از شعر های من !

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

این خانه سیاه است !

ماه مریض شده است
پنجره خاکستری است
و تازه
چیزهای دیگری هم هست
که هرگز به ذهن ِ باران نمی رسد
مثلا
نفس ِ کدام یک از ابرها
هنوز با ماست
و یا این باد
تا کجا کنار ِ ما می ماند
کسی باید بیاید
با نسیم های موسمی صحبت کند
آفتاب را قانع کند
تا باز هم
سهم ِ ماه را از نور بفرستد
و شب ها را جمع کند یک جا
تا برای خواب های ما
تصمیم ِ بهتری بگیرند
اینطور که نمی شود
کسی باید باشد
تا به احترام ِ سپیدی صداش
آسمان با ستاره ها ی رنجیده
کنار بیاید
و روزهای ما را برگرداند
از جایی که رفته اند
قرار نبود این خانه سیاه باشد
مگر چشم های ما چند ساله اند !

- عنوان ِ شعر از فروغ ِ فرخزاد -

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

تلق تولوق ِ ممتد


این ریل های برهنه
به رگ های من می رسند

این سوت های مکرر
به خواب ِ تو انگار

فعلا چیزی نگو
حرفی نزن
صدایت زیر ِ چرخ های قطار...

کار ِ تمام ِ ایستگاه ها صبر کردن است !

پایان ِ پاییز

مرا بپیچ لای ِ همین لحظه ای
که دارد پهن می شود روی صدات !
بردار از این جا و ببر !
دلم هوای باران کرده است !

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

از رگ های هوایی که یخ بسته بود .




ت مثل ِ تلنگری
از حواس ِ تو پرت می شود
به دهان ِ من
و شعر فقط برای همین است
که سراغ ِ تو را بگیرم
از رگ های هوایی که یخ بسته است

ت تهران ِ کوچکی است
که با دست مرا پس می زند
با پا پیش می کشد

ت تنها در میان ی نام تو
می چرخد و ط می شود
دعا ، عا ...
تلخی سهم ِ من نبود ، اما ...

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

شب ِ جامانده / از قبیله سال و ماه

از سکوت ِ کدام قصه
مرا صدا کرده ای ؟!
در دل ِ کدام شب ِ جامانده
از قبیله سال و ماه ؟!

من که قرار نبود
راه گم کند پایم
با این همه دعا
ک بسته بود مادر
ب پیراهن ِ روزهای نیامده

اصلا قرار نبود
از کوچه ی تو بگذرد
خواب ِ من
یا گیر کند
آستین ِ صدایم
به انحنای ِ نامت !

چه می دانم
حالا دیگر
فقط نفس های تو می تواند
مسیح ِ من باشد

کاش می دانستم
لب هایت دارد
سینه ام را آبستن ِ شعر می کند
و باور می کردم
این تن ِ سوخته
سال ها پیش از من
آفتاب را دیده است
و مرده است
تا خانه ات می ماندم !

بگو فردا را کجا پنهان کرده ای ؟!

می گویند
این شب ها
یک پیراهن بیشتر از من و تو
پاره کرده ند !

شنیده ام
این چشم های برهنه
خوا ب ما را
پیش از ما می بنند !

می گویند
باران راهش را گم کرد ه
و حرف هایش
ازجای دیگری آب می خورد !

بها ِ امسال را هم
که در بستر ِ زمستان دیده اند !

ها ! آسمان ِ کبود !
بگو فردا را کجا پنهان کرده ای ؟!
ما این ها رافقط شنیده ایم
که خوابمان نمی برد
اگر نه باران
از هر کجا که بیاید
باران است ...

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

آفتاب ِ کتک خورده

نگاه می کنم به آفتاب ِ کتک خورده
که دارد اعتراف می کند
و فکر می کنم به آسمانی
که صدایش را هیس ِ زمین بلعیده است .

کار از کار گذشته است
فردا دارد می میرد

در سرم راه می روند
دعاهای بیچاره
گورهای بی نام
سنگ های کر

حالا خوب است
ابری از خواب ِ تو را
پنهان کرده بودم
پشت ِ پلک هام

هر کجا هستی
صدایت را بگذار بجوشد
دم بگیرد
تا پوست شب
بیفتد از صورت ِ ماه

می خواهم برگردم به هوایی
که لهجه ی باران داشت
و گلی بچینم از روسری ات
ببرم پیش ِ وعده ها و
روی ِ بهشت را کم کنم !

رفتم از ...

چشم هایت اگر
نغمه های از یاد رفته را
در خوابم نمی ریخت !

لب هایت اگر
چشم های مرا
تشنه ی باران نمی کرد !

گونه هایت اگر
در کف ِ دست هایم
گل نمی داد

گیسوانت اگر
آفتاب ِ آسمانم را
از اعتبار نمی انداخت !

و صدایت را اگر
نمی کاشتی در کاسه ی سرم !

حالا من اینجا چه می کردم ؟!
دور از بوسه های نسیم
در شب ِ سهند
زیر ِ لگد های این شهر ِ مسموم

کاری نکن
گلایه از سکوتت
به شعر شهریار ببرم !