۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

می خورد خون ِ دلم مردمک ِ دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم
حافظ

باید برایت بنویسم اگرنه ، این آتشی که در خونم افتاده تمام ِ نغمه ها را خاکستر می کند و پنجه ای رمق نمی کند برای کندن ِ صداهای اسیر که در پهنای سیم ها به خواب ابدی رفته اند .
بیدار می شوی با قامت تمام ، گاهی در هستی ِ به انزوا نشسته ی من ، می میرد آفتابی که رخوت ِ فرداها را پنهان می کند ، می پوسد و فرو می ریزد لعاب ِ شفاف ِ آسمان که ستاره های در زنجیر با چشم های خسته از ابدیتی تاریک گواهی می دهند .
کیستی تو ؟ کجایی ؟ چه می کنی ؟ با که ای ؟
چرا کسی که از مسیر تنهایی ِ تو عبور می کند ، سر به ویرانی ِ اوقات ِ بی قرار و دلتنگ ِ من نمی زند ؟
آن همه سال که ندیده بودمت ، چگونه زیسته ام ؟ چگونه توانسته ام از باور باران عبور کنم بی گریه ای که برای ایمان ِ گم شده ریخته باشم ؟
خوابی بود کاش هم جهت با حرم ِ نفس های تو ، هم هوای دهان ِ تو ، هم کوی ِ رد ِ پای ِ تو !

باید برایت بنویسم ، تا رها شود این شعله ی سرکشی که به حصار سینه قناعت نمی کند .
لعل ِ صبور ِ این همه سال ِ درگذشته ، رفته و به اندوه پیوسته ! بگو با من چه کرده سکوتت که از تعادل ِ چارپاره ی خود بی خبر مانده ام ؟
از گلوی ِ باران خیز ِِ تو روییده این ابر ِ مدام که بر کویر ِ جانم می بارد
نمی خواهم بگویم رنج هایی را می روید از رد ِ جا مانده ی لبخند هایت آزارم می دهد ، نه ...
می نویسم تنها برای چشیدن ِ هوای ِ تو که نفس هایم را بی حواس کرده ای به سرما و باد
این واژه ها را قانع کرده ام تا عبور کنند از معابر سنگی ِ این روزگار و ، برسند به درگاه ِ چشم های تو تا بینایی ام را به آفتاب پس بدهم و از پله های پرمضراب ِ صدای تو راه ِ آسمان را پی بگیرم
روحم را تکه تکه کرده ام ، بسته ام به گرده ی تک تک ِ نام هایی که از خواب ِ تو خبر می آورند تا شاید مرگ دو سه گامی نزدیک تر بیاید
بگو باران بیاید
دلم هوای سیگار و بوسه و نسیم کرده است

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

پدر

در زندگی زخم هایی هست که گاه در تنهایی و انزوا روح انسان را می خورد و می تراشد .
صادق هدایت

شش ماهی می شود که روی آرامش را ندیده ام .
شش سالی هم می شود که خواب هایم را بستم به زمزمه ی نفس های کسی که رفت اما
سهمی از درد و تنهایی اش را به من داد تا تمام ِ اوقاتم را طاق بزنم با همین هدیه ی عزیز

شش هفته ای ست که که تحلیل رفتن پدرم را در پیشاپیش ِ چشمم ، در خانه ام ، می بینم و کاری از دستم بر نمی آید

وقتی حاذق ترین پزشکان تپش های به شماره افتاده ی پدرم را از نفس افتاده و رو به خاموشی می شناسند و کاری از دست ِ علم بر نمی آید ...
دعا ، دعا ، و همچنان دعا

تمام ِ بهانه های زیستن در حال ِ ویرانی اند
وقتی که می بینی آسمان از رفتاری که آزارت می دهد دست بر نمی دارد
دیگر چه رمقی می ماند برای مکیدن ِ این هوای ِ طاعونی و تلخ
نمی دانم چرا می نویسم ، برای که می نویسم
شاید برای فرافکنی اندوهی ست که دور تا دور ِ اوقاتم را گرفته است

این واژه های بیچاره گناهی ندارند که من آن ها را از سر اجبار یا نیاز شناخته ام
سفیران ِ مومن به درون ِ هر کسی که میل ِ شنیدن و گفتن را دوست می دارد تا که فراموش کند

پدرم چشمی است که از دریچه ی آن می شود به خدا و وجدان و انسان درست و صمیمی نگریست
شوکِری راکه اکنون دیگر مهمان ِدائم ِقلب ِ رقیق ِ توست پدرم
بیش از تمام آینن ها دوست دارم
نگهبان ِ قلعه ای که نمی توانم باور کنم کسی می تواند ویرانش کند .


شوکر ِ نازنین ! پدرم را اول به خدا بعد هم به تو می سپارم
یادت نرود وقتی که بخواهند بخوابند یاخته های قلبش ، بیدار بمانی

...