۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

مرگ چیز غریبی ست مادر / خاک شدن چیز غریبی ست مادر

خیلی وقت است که دیگه نمی نویسم ... شاید سه ماه و چند روز ... چند سالی هم هست که در مجموع شاید دو یا سه بار اینجا اومدم و سر زدم به یکی از دوستام ... به یکی فقط ... حالا دیگه اون آدم 25 ساله ی پر از انرژی نیستم که بنویسم و احساس کنم آزادم هر روز که می گذرد تلخ تر می شوم ، زندگی سخت تر می شود، آدم ها عطر و طعمشان را در من از می بازند ، دنیا بی معنی می شود و هدف از هر کاری در نظرم بیهوده و بی معنی می شود ... هر روز که می گذرد بیشتر احساس می کنم همه ی دنیا بی معنیه ... بیهودگی اصل همه ی حضور هاست ... من دیگر دلیلی برای ادامه دادن ندارم ... خسته ام ... نه که افسرده باشم و بخوام از این حرف های دم دستی بزنم ، نه ... خسته ام ... از این که هستم خسته ام ... می رم از این جا ... همون چنر باری رو هم که می اومدم اینجا ... در حد چند دقیقه سری می زدم و می رفتم به دوستم ... دوست ! نمی دونم شایدم ... همین ... من به معنی همه ی کلمه ها مشکوکم ... به همه ی حرف ها و رابطه ها و خنده ها و ... زمان کیمیای غریبی ست ... هر کسی حین عبور از این مسیر ... رنگ از رخ ادعاهایش می پرد و رو به رویاهایش نمی ماند ... زندگی همین است ... شناختن عمق بدبختی و فرو رفتن در پناهگاههایی بیهوده ... همه ی جهان بیهوده است ... ما را فریب می دهند ... ما حتی خودمان هم خودمان را فریب می دهیم ... این آخرین پست من است تو این جا ... من بر می گردم به خودم ... به ترانه هایی که منو انسان می خواهند ... منو آرام می کنند ... دیگه نمی نویسم ... هرگز نمی نویسم برای کسی ... برای چیزی ... برای جایی ... روزی که بخواهم بنویسم حتما دردی در من به دنیا آمده که بزرگتر از من است ... بد نیست ترانه ای از احمد کایا رو که الان دارم گوش می دم رو بنویسم و برم : در این جا ها / دیگر دنبال من نگرد مادر / نگرد دم در از این و آن نپرس / پی ما نگرد مادر ستاره ها در موهای تو نشسته اند / جدا نکن / گریه نکن مادر چه زمان هایی که با رویی تراشیده / چشم هایم در انتظار شفق ماند دست هایم را دراز کرده بودم / گوش هایم تشنه ی شنیدن بودند دلتنگ مرگ شده ام مادر / در عین این که دیوانه وار دوست دارم زندگی کنم آه ای کاش می دانستم چنین است / قلبم را می گرفتم به دستم برای بخشیدن به مادرم ... به انسان ها فکر کن مادر / فکر کن تا در دل آن ها باز آفتابی بروید / فکر کن به انسان ها تا شاید خوشبختی دوباره برگردد / ... در این جا ها دیگر دنبال من نگرد مادر / اسمم را از این و آن نپرس ... خوب ترجمه ی آن لاین بود دیگه ... کم و کسری و بی وزنی داره ... ولی خیلی زیباست ... وقت مرگش تو پاریس موقع تشییع جنازه اش این آهنگ رو پخش نمی کردند بین جماعت ... به جای روضه و دعا و ... ای کاش من هم این امکان رو داشتم حداقل مراسم مرگم پر از ترانه باشه تا موعظه و ... خدانگهدار ... 30 مهرماه 1391

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

سکوت چه رنگی ست / 1

سقف ها با آسمان چه می گویند ؟

فیروزه با روز

لاجورد با شب ؟

موهای تو با آفتاب ؟

و سکوت چه رنگی ست ؟

اینجا در سینه ی من ؟

صدای تو در کدام کشور است

در خیابان های کدام شهر

سوار بر گرده ی کدام باد

که من اینجا این همه ویرانم ...

و باران چطور می تواند

بوی تو را بپوشد

این همه راه بیاید

مرا از حال تو بی خبر بگذارد و برود

انصاف نیست ؛ میدانی ... انصاف نیست