۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

مرگ چیز غریبی ست مادر / خاک شدن چیز غریبی ست مادر

خیلی وقت است که دیگه نمی نویسم ... شاید سه ماه و چند روز ... چند سالی هم هست که در مجموع شاید دو یا سه بار اینجا اومدم و سر زدم به یکی از دوستام ... به یکی فقط ... حالا دیگه اون آدم 25 ساله ی پر از انرژی نیستم که بنویسم و احساس کنم آزادم هر روز که می گذرد تلخ تر می شوم ، زندگی سخت تر می شود، آدم ها عطر و طعمشان را در من از می بازند ، دنیا بی معنی می شود و هدف از هر کاری در نظرم بیهوده و بی معنی می شود ... هر روز که می گذرد بیشتر احساس می کنم همه ی دنیا بی معنیه ... بیهودگی اصل همه ی حضور هاست ... من دیگر دلیلی برای ادامه دادن ندارم ... خسته ام ... نه که افسرده باشم و بخوام از این حرف های دم دستی بزنم ، نه ... خسته ام ... از این که هستم خسته ام ... می رم از این جا ... همون چنر باری رو هم که می اومدم اینجا ... در حد چند دقیقه سری می زدم و می رفتم به دوستم ... دوست ! نمی دونم شایدم ... همین ... من به معنی همه ی کلمه ها مشکوکم ... به همه ی حرف ها و رابطه ها و خنده ها و ... زمان کیمیای غریبی ست ... هر کسی حین عبور از این مسیر ... رنگ از رخ ادعاهایش می پرد و رو به رویاهایش نمی ماند ... زندگی همین است ... شناختن عمق بدبختی و فرو رفتن در پناهگاههایی بیهوده ... همه ی جهان بیهوده است ... ما را فریب می دهند ... ما حتی خودمان هم خودمان را فریب می دهیم ... این آخرین پست من است تو این جا ... من بر می گردم به خودم ... به ترانه هایی که منو انسان می خواهند ... منو آرام می کنند ... دیگه نمی نویسم ... هرگز نمی نویسم برای کسی ... برای چیزی ... برای جایی ... روزی که بخواهم بنویسم حتما دردی در من به دنیا آمده که بزرگتر از من است ... بد نیست ترانه ای از احمد کایا رو که الان دارم گوش می دم رو بنویسم و برم : در این جا ها / دیگر دنبال من نگرد مادر / نگرد دم در از این و آن نپرس / پی ما نگرد مادر ستاره ها در موهای تو نشسته اند / جدا نکن / گریه نکن مادر چه زمان هایی که با رویی تراشیده / چشم هایم در انتظار شفق ماند دست هایم را دراز کرده بودم / گوش هایم تشنه ی شنیدن بودند دلتنگ مرگ شده ام مادر / در عین این که دیوانه وار دوست دارم زندگی کنم آه ای کاش می دانستم چنین است / قلبم را می گرفتم به دستم برای بخشیدن به مادرم ... به انسان ها فکر کن مادر / فکر کن تا در دل آن ها باز آفتابی بروید / فکر کن به انسان ها تا شاید خوشبختی دوباره برگردد / ... در این جا ها دیگر دنبال من نگرد مادر / اسمم را از این و آن نپرس ... خوب ترجمه ی آن لاین بود دیگه ... کم و کسری و بی وزنی داره ... ولی خیلی زیباست ... وقت مرگش تو پاریس موقع تشییع جنازه اش این آهنگ رو پخش نمی کردند بین جماعت ... به جای روضه و دعا و ... ای کاش من هم این امکان رو داشتم حداقل مراسم مرگم پر از ترانه باشه تا موعظه و ... خدانگهدار ... 30 مهرماه 1391

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

سکوت چه رنگی ست / 1

سقف ها با آسمان چه می گویند ؟

فیروزه با روز

لاجورد با شب ؟

موهای تو با آفتاب ؟

و سکوت چه رنگی ست ؟

اینجا در سینه ی من ؟

صدای تو در کدام کشور است

در خیابان های کدام شهر

سوار بر گرده ی کدام باد

که من اینجا این همه ویرانم ...

و باران چطور می تواند

بوی تو را بپوشد

این همه راه بیاید

مرا از حال تو بی خبر بگذارد و برود

انصاف نیست ؛ میدانی ... انصاف نیست

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

ببین ببین که نشانت کنم ببین

بگذار هرچه می خواهد بگوید باد
حق با کبریتی بود که روشن نمی شد
اینجا نفس های آسمان
بوی نفت می دهد !

------------------------------------------------
حوصله ام جا مانده لای کتاب هایی که نخوانده ام
باران هفته هاست که رفته است
دلم به اشاره ی هیچ آفتابی گرم نمی شود دیگر
با این همه گاهی می نویسم
ساعت ها سیگار می کشم
و موسیقی تنها رفیقی ست که پیشم مانده است

گاهی که گریه می کنم
دلم برای مادرم تنگ می شود

دلم می خواست کلمه ای باشم
میان مرثیه برای درختی که به پشت افتاده
و حالا رها بودم مثل غلامرضا بروسان
زندگی همین است دیگر
سرد، سخت، صمیمی با مرگ

عجب ای دل که هنوزت نفسی می آید

بالاخره من هم با هیچ ترن حوصله به روز شدم

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

یاد داشت های روزانه ی یک پیامبر ِ جوان که نتوانست سیگار را ترک کند ، پس برای همیشه تنها ماند ...

مادرم باید درست تر از همه یاد ِ دل و جانش مانده باشد که مرا در کدام روز از کدام ماه در چه سالی به دنیا آورده است خودش می گوید 4 مرداد ماه سال ِ 1357 اما پدرم اصرار عجیبی دارد که من همان تاریخ مکتوب در شناسنامه ام یعنی در 22 مهرماه سال 57 به دنیا آمده ام .
البته مادرم هم کمی مقصر است چون هیچ وقت به قطع یقین نمی تواند بگوید من متولد 4 مرداد ام یا 14 مرداد یا 22 مرداد پدرم هم همین طور همچین بی جرم نیست که حرفش را جدی نمی گیرند، چون روزی که تو خونه تصمیم می گیرند اسم من منصور باشه و بابا میره که برام شناسنامه بگیره یارو مسئول ثبت احوال نمی دونم معتاد بوده یا چی که به جای منصور می نویسه ناصر و وقتی که بابا می گه بابا اسم این بچه ناصره یارو برمی گرده می گه : چه فرقی می کنه منصور و ناصر از یک ریشه اند و بابا هم به همین سادگی قبول می کنه به همین دلیل هم من الان دو اسمه ام عده ای ناصر می شناسندم و عده ای منصور ، البته من از اونایی که با اسم کوچک ناصر صدایم می کنند بیشتر خوشم میاد، شهربانو هم به خاطر پیدا کردن ِ یک محل اختلاف ِ ازلی ابدی محکم وایستاد سر ِ ناصر و تا می تونست با نام دیگر من – منصور – جنگید و موفق هم شد جز فک و فامیل های مادری ام که از رو نرفتند و هنوز هم برای کم کردن روی شهربانو و اعلام همبستگی روحی و تنی با مادرم من رو منصور صدایم می کنند، با این همه تا پیش از ازدواجم هرگز کسی برایم تولد نمی گرفت به همین دلیل هم این ماجرا در یک نقطه متوقف نشد .
الان سال هاست که هر کسی هر طور که دلش می خواهد صدایم می کنند و از سر ِخالی نبودن ِ عریضه برایم جشن تولد می گیرند و ...
مادرم هزار جور برنامه می ریزد و کیک و غیره و ذالک تدارک می بیند تا شهربانو – همسرم – حسابی شیر فهم شود که من برای مادر و خانواده ام مهم ام ، خیلی هم مهم ام . اما ...بی خیال ِاین ور ...
از آن طرف شهربانو با هر کسی که می شناسدم و می شناسمش و از دیدنشان ای بگی نگی لذت می برم هماهنگ می کند تا برنامه های رشته شده ی مادرو خانواده ام را پنبه کند مثلا جوری برنامه ریزی می کند که من روز 4 و 14 و 22 مرداد تبریز باشم یا تهران یا جایی بسیار رسمی .
کسی این وسط از من نپرسیده تا حالا که من دلم چی می خواد البته خودشون خوب می دونن که من ترجیح می دم تنهایی بشینم تو خونم پشت میز بنویسم یا تایپ کنم یا دراز بکشم رو کاناپه و ساعت ها فکر کنم و سیگار بکشم و تا می توانم موسیقی گوش کنم در حد ِ مرگ ...
گفتم در حد ِ مرگ ، الان باید پا شم برم یه سیگار چاق کنم برگرم که تمرکز بیشتری داشته باشم برای ادامه ی این قصه ی بی اهمیت !
امروز روز ِ جدیدی قرار است باشد ، دیشب از فرط ِ خستگی ِ روانی نتوانستم برگردم پشت ِ لب تاب تا ببینم این گله ی کلمات ِ گمشده در من می خواهند به کدام دشت ِ بی نام و نشان بروند ، حالا که صبح شده و زانوانم کمی تحمل دارند که پی ِ هر کدام از آنها بدوند می نویسم ...
پدرم هیچ وقت به من افتخار نکرد ، جز مواقعی که کشتی می گرفتم و هرکدوم از فامیل هاشون رو که بزرگتر از من بودند و سنگین تر به زمین می زدم و اصطلاحا ضربه فنی می کردم ، اصلا شاید دوره دبیرستان که حرفه ای رفتم سراغ کشتی و حرفه ای کشتی گرفتم به خاطر علاقه نبود بیشتر به خاطر جذب اعتنای پدر بود ...
داشتم می گفتم پدرم هرگز به من افتخار نکرد چون من بیشتر از اینکه دنبال نماز و نیاز و بازار و پول و اعتبار بین مردم باشم ، دنبال تنهایی و شعر و موسیقی و نقاشی این قبیل صور قبیحه بودم . دست خودم نبود سنگی انگار از قدیم بسته بودند به گلویم که زخم و سنگینی اش را فقط شعر و باران و موسیقی التیام می داد چه می دانم این هم خوی ِ ذاتی من بود . شب ها خوابم نمی برد و تا خود صبح موسیقی گوش می کردم ، نزدیک های صبح که تازه داشت چشمام گرم می شد پدرم با پا تکونم می داد که نماز ، حی الا الصلاه
با این همه پدرم آدم خوبی بود اون موقع ها و حتی الان ... محکم ، ورزشکار ، مومن به اسلام واقعی نه اسلام رهبر پرور و مقلد بارآور ، پدرم به معنی واقعی مرد بود و هست ، خانواده دوست و فوق العاده در کنترل عقل و منطق خودش و ایمانش ... من واقعا نمی دانم و در توانم نیست مثل ِ پدرم بودن ...- البته بد نیست شما هم بدونید پدرم هم در اون ته ته دلش کسی رو دوست داشت که نشده خلاصه و الان گاهی که من پیله می کنم از کلمه هایی مختصر از رنگ و بو و عطر عاشقی اش را برملا می کند و ... - من اما نمی تونم !
من تمام ِ ایمان ِ اول و آخرم به موسیقی ست ، بعد از آن به شعر ایمان آورده ام ، شعر آخرین پیامبری ست که بی معجزه به شفاعتش ایمان آورده ام ... مثل پدرم که نماز می خواند ولی ته ته دلش پر از نغمه های در گلو مانده است برای گم کرده اش .
من مطمئمن ام همه دلشون گاهی بی مقدمه شور میزنه ، بی تاب می شن و برای چند لحظه هم ممکن است چشم هاشون رو ببندن و شاید هم کمی بارون بگیره ولی به روشون نمی آرن ... اما من تصمیم گرفته ام همه چی رو به خاطر بیارم ، بنویسم ، همه ی دلتنگی هام رو به روم بیارم و ... بزار هر کی هرچی می خواد بگه ... این طوری دنیا زیباترو دلنشین تره ... فراموشی همیشه هم خوب نیست ... ما نباید همدیگر را فراموش کنیم ... چه کسی می تواند به قطع یقین بگوید آسمان امن تر از چشم های گم کرده ی مان است ؟! هیچ کس ... به قول مولانا :
این بار من یکبارگی ، در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
زیرا برون از دیده ها ، منزلگهی بگذیده ام
چرا این ها رو می نویسم ؟ می نویسم چون این حرف ها رو باید دور بریزم از خودم و جا واکنم برای شعله های جدید ... این عقده های ِ قدیمی دارند روزگارم را سیاه می کنند ، چند وقتی ست که حوصله نمی کنم از خودم بیرون بیایم راه بیفتم در صدای کسی بروم تا دیدار ِ کلمه هایش ، خسته ام ، پیر شده باشم انگار ...
باید بنویسم ، شاید کمی آرام بشود این درد ِ در خون نشاننده ام ... آدمی تنها ست ، همیشه تنهاست ، تنهایی سهم ِ واقعی ما از گردش دوران است ، همه ی پیوستن ها به هم، فریب و بهانه اند ، تنهایی تنها پناهگاهی ست که باید به آن عادت کرد . اگر نه این همه تکنوازی های تار و سه تار و نی و گیتار و پیانو و ... نبودند . موسیقی محصول ِ پیاده روی ِ آدمی در شهر ِ روح ِ بیقرار و کشور ِ بی دین و مذهب ِ دل است ... موسیقی لالایی خواندن برای کسانی ست که در دل ِ ما هستند و آراممان نمی گذارند چون خودشان هم خوب می دانند که ما به تنهایی بیشتر معتقدیم تا به با هم بودن اما باز این را هم خوب می دانند که برای رسیدن به عمق این تنهایی نیاز به گم کردن ِ کسانی داریم که دل و جان و روح ما را با خود برده اند ... درست مثل الان ِ من که نمی دانم با این قلب ِ دربه در و روح ِ تکه تکه شده و جان ِ شعله ور چه کنم ! ... کجا بروم ... دارم مثل ِ تکه ای یخ ِ در آفتاب مانده تحلیل می روم دم به دم و به رویم نمی آورم اما در درونم تنوری داغ زبانه می کشد مدام ...
لبخندی ِ برلبم می لغزد گاهی تا به اطرافیانم اطمینان دهد که حال ِ دنیا خوب است اما درونم چیز دیگری می گوید ...
من پیامبر ِ چشم های کسانی هستم که دوستشان می دارم ... بهشت ِ موعود من رسیدن به انحنای آن چشم هاست اگر مومنانه رفتار کنم با عشق و ایمان بیاورم به رسالت باد و باران و نسیم ... من سی سال را رد کرده ام ... من مسیح خودم شدم و حالا باید خودم خودم را تا پای صلیب ببرم ... شقیقه های داغم دعایم می کنند ، موهای سپیدم مومنان واقعی من اند و هر روز بر جمعیتشان افزوده می شود ، پس من آنقدر ها هم که دلم می ترسد تنها نیستم ...
من پیامبر یک نفر ام ، برای به راه ِ کج فراخواندن ِ یک نفر برگزیده شده ام ، خودم ...
من اگر بتوانم خودم را هر چه بیشتر گمراه کنم و دیوانه تر شوم گوی سبقت را از دست و چوگان ِ هزار و اندی پیامبر ِ پیشین برده ام
من پیامبری هستم که به آسمان راهش ندادند گفتند خودت انتخاب کن تا کجا باشی و من شهر چشم های کسی را انتخاب کردم که انبیا ندیده بودند و نمی شناختند اگر نه آسمان را و بهشت را رها می کردند ، قیمت ِ زندگی کردن در این بهشت را فقط من می دانم و قدر و منزلت ِ این جنت ِ بی رقیب را فقط من خواهم دانست و تحمل چنین دانایی در توان ِ تن ِ فرتوت من نبود و روزگار به صلیب کشیدن ها هم که تمام شده و مسلمان هم که نیستم ، پس سیگار را انتخاب کردم برای دور کردن ِ امتی که دور و برم را گرفته اند فقط برای شفاعتشان به وقت ِ عاشقی و ترکم می کنند پس از فارغی ...
من پیامبر ِ سیگار به انگشتی هستم که حتی خودم یادم نیست در کدام روز از چه ماهی در کدام سال به دنیا آمده ام و حتی مادرم هم فراموش کرده چنان روزی را ، پس گم آمده ام تا گم کنم کسانی را که دوستشان می دارم و گم شوم و همین طور تا در کمرگاه ِ روزی خسته بر گرده ی باران ها ببندند دست و پایم را و بیندازندم به تپه ای آتش و دود ... غافل از این که آن وقت نامم دیگر نه منصور خواهد بود نه ناصر ، ابراهیم خواهم بود و آن آتش را شعرهایم گلستان خواهند کرد ...
گلستان ... !
بی خیال سیگار داره فشار می آره به طبع ام باید پاشم ابلاغ ِ رسالت کنم با این بودای ِ نخی ... برمی گردم تا این کلمه های ِ به صف ایستاده ی پیر را بیرون کنم از خودم تا سبک تر باشم به وقت ِ سفر به شهر چشم های ... .
حالا که ماه هاست دلم رفته است پی ِ ولگردی های خودش و جهانم خالی از خودم است و پر از اویی که نمی دانم کجاست ، چه می کند ، خواب است این دم ظهر یا ... خوب است دست کلمه ها را بگیرم و راه بیفتم در باغ ِ پر برگ و گل و باران ِ ذهنم و ...
نه حال نوشتن هم ندارد این پیامبر سیگار به انگشت ...
چنین شد که من تنها ماندم ، چنین شد که من در اوج بی پولی و بدبختی رفتم سراغ شعر ...
من پیامبر ِ خود ِ بیقرارم هستم که نتوانست سیگار را ترک کند پس حواریون و یاران و امتش ترکش کردند ...
حالا تنهام ، مثل باد ، مثل باران ، مثل نسیم ، مثل آتش وقتی که دلم تنگ می شود ، مثل غبار وقتی که فراموش می شوم ...
مثل ِ دیوار وقتی که چشمی به کعبه ی دلم پناه می آورد ، مثل ِ موسیقی وقتی که اعتمادم را به کلمه ها از دست می دهم ...
مثل ِ پرنده هایی که تنها رسم سفر را یاد گرفته اند ...
تنها شعر بود که دستش را دراز کرد تا بگیرم و تا ابد رهایش نمی کنم حتی اگر لشگر بی پولی سر ِ هر گذر راه بر عبور ِ من و دلتنگی ببندد ...
من شاعر ِ چشم های توام ، هر کجا که هستی، زیر سقف این سرزیم نفرین شده ، که قرار نیست انگار ایمان به رگ و پی ِ شب و روزش برگردد ، من هم حیرانم مثل ِ مردم ِ سردرگمم ، توهم لااقل بگو باران بیاید ... !
( اول مرداد ماه 1390 مراغه )

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

سفر رسم ِ پرنده های ِ بیقرار است ... دوست من ... !

نبوده ایم ، آمده ایم ... معلوم هم نیست که هستیم یا نه ... کسانی از ما هستند که نشانی از حضورشان در تن هیچ روز و نغمه ی هیچ شبی نیست ... نبوده اند انگار ... یعنی نمی مانیم ، می رویم دیر یا زود ...
مسافریم ... سرگشته ... حیران ... نه از آنجا که آمده ایم چیزی به یادمان مانده است نه از جایی که وعده کرده اند برای رفتن خبری داریم روشن ...
مسافریم همه ...
رسم سفر همیشه پا در رکاب بودن است ...
همیشه در خم و پیچ جاده ها به سرودهای باد ِ بی وطن سر سپردن است ...
آمده ایم که برویم و باران خنیاگری ست که حکایت درد و رنج و شادی ما را در میانه ی این دو ازل و ابد می سراید و می نوازد در گوش کوچه ها و خیابان و صحرا و دشت ...
بیقراری کودکی نیست که امروزه در یاخته هامان قد کشیده باشد ...
ما میراترین هستی ِ جهانیم ، ملول و رانده شده از ملاحت ِ طبع ِ آغازی که درگاهش را نفس های فرشتگان نگهبانی می کرد .
میلی گرم در ما می چرخد برای رهایی از بهانه های پیشانی نوشت ...
میلی مدام در سماع هست در قلب ِ بی انصاف ِ آدمی ست که رهایش نمی کند تا به سرمنزل ِ ابدی
آنجا که باورهای آبی و وعده های ِ فیروزه شفاعت می کند زخم های هزارساله را ...
راست اگر بوده باشیم به هنگام دعا ... به هنگام گریه در گمگشتگی های این جهان و الهی الهی لما سبقتنی گفته باشیم همچون مسیح به وقت تنهایی و اندوه ...
سر سپرده باشیم به سیاق کسی که سر می برد به چاه و آتش ِ دل را فرو می نشاند در شرافت ِ سکوت ....
ما مسافریم ... همه
سفر سهمی خداداد است برای آدمی ، برای فروکش کردن ِ رنج ِ بی کسی ، فهم ِ بی چارگی ، دریافت ِ درد بی طاقتی ...
سفر را از باد باید آموخت ... سبک ، ساده ، صمیمی
چنان چون چشم که می گردد مدام، برای یافتن ِ معبری برای عبور از تنگناهای دل
رسیدن به داغی که تن را بی تاب ِ رفتن کند
کجا ... نمی دانیم هر آن سو که می خواندمان ... هر آنجا که نشانی از شرم و شکوفه و باران است ...
رسم ِ مهربانی ست رفتن ...
ما مومنان ِ به صراحت ِ راهیم ، خودِ راه
مقصد مروری بر راه است، چگونه رسیدن ، چگونه در میانه ی راه به دعای باد و بارا ن و نسیم لبخند زدن ،
پای ِ هر کرانه ی بلند و روح افزار به نماز ایستادن فقط برای رهایی ، فقط برای گم کردن خود و دیگری شدن ، او شدن که نمی شناسیم اش ولی جانمان را می گزد نبودنش ، ندیدنش، ...
باید صمیمی باشیم با صبح ، صمیمی باشیم با آفتاب ، با راه ، با رهایی ، با کسی که قامتش سرمی کشد تا ابرهایی که به تن پیراهن یوسف دارند ...
سفر رسم ِ پرنده های ِ بیقرار است ... دوست من ...
سفر عبور از من است و گم شدن در تعالی او ... اویی که حالا تو می بینی اش ...
سفر حل شدن در گریه های شبی ست که روزش را گم کرده است ...
مگر نه به فرموده ی شمس ِ ابدی حافظ ِ سربه سودا سپرده ی رسوا :
(( مایه ی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم ))
سفر زیباست دوست ِ من ! خاصه اگر جوان باشی
اما نه چنین بی خبر ، نه چنین جگر سوز ، نه چنین جانکاه ... آه ...
بال و پرت به کینه ی کدام کلمه ی گمراه گرفت که سرنگون شد نگاه ِ پرغرورت عزیز ِ خوب ِ من ... دوست ِ دوران ِ بی قراری های من ... رهوار ِ راه ِ آسمان ... صبور ِ سرکشیده به سینه ی تلخ ِ روزگار ... گریه امنم نمی دهد که بگویم
بی انصاف قرارمان این نبود ...
از باد آموختی مگر یکباره سر به سویدای سکوت بردن را ؟!
بی خیال دوست ِ من ... بگو آنجا که رفته ای با تو مهربانند یا نه ؟
هوای لبخند های شریف ات را دارند یا نه ؟
شبیه شرمگین ترین لحظه های دلدادگی ، هست چشم های ِ شاعرت یا نه ...
آنجا با که ای ، چه می کنی ... ببین می خواهم بخندم به خدا به آخرین خوابی که دیده بودی اما گریه امانم نمی دهد
آخر بی انصاف با ته مانده ی صدایت در گودی ِ گلویم چه کنم ؟!
چه کنم ... ؟
چه می توانم بکنم ... دلم نماز می خواهد، تو بیا بگو رو به کدام قبله بایستم ...
تمام ِ محراب های جهان را بچرخانم گرد بر گرد ِ قامت در خون نشسته ات و پرنده های دعا را رها کنم از قفس های ابدی
فقط یکبار دیگر زنگ بزن بگو :
دارم می پرم ... هستی ... ؟ تا ببینی که تنهایت نمی گذاشتم ...
اما نه تو برو ... آسمان که جای من نیست ...
من به همین گریه های گاه و بی گاه قناعت می کنم
دلت اگر هوای باران کرد بگو من دعوتش می کنم
بیا به خواب هایم با هم برویم تمام ِ خیابان های شهر کوچکمان را قدم بزنیم و روی شب را کم کنیم درست مثل آن روزها که بودی ... و حالا من لابد هستم ... هستم که بسرایم برای اندوه جامانده ی تو در پیرهن ام، در سینه ام، در دست های خالی ام از پیمان ِ تو ، ...
خدانگهدار دوست ِ من ... برو ، زیبا باش ، باز هم بلند پرباز کن ، بخند ، بگذار پهلو بگیرد داغِ دردی که به هنگام بلا قلب ِ مهربانت را آزرد ...
صمیم ِ من با اضطراب ِ پرندگان
خداوند بهتر از هر کلمه ای می داند چقدر دلم برای ِ چیدن ِ یکی واژه از دهانت تنگ شده است ...
برو ... آرام باش ... استراحت کن برای ابد
دریا نیز می میرد ... آسمانی که تو را برد نیز می میرد ...

برای دوست ِ در خون غلتیده ام در اوج ِ آسمان های ِ آبی ، بیکرانه ی تلخ ...

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

پشت هر پنجره چشمی خیس پنهان است

سرچشمه اش کدام گلو ست ؟
بر تن ِ کدام کلمه بود
که به دنیا آمد ؟
در خیابان های کدام شهر می گردد ؟
در کنج کدام کوچه شب را سحر می کند ؟
پشت ِ پنجره ای که به آن تکیه داده
چه کسی یا کسانی ممکن است باشند ؟
حواسش نیست
یادش نیست
برایش مهم نیست

باد فقط راه می رود
می دود
و گاهی در باران می رقصد
همین
یادش داده اند
که فقط عبور کند

آسمان که جای امنی
برای دعاهای در راه نباشد
دیگر تکلیف آسمان روشن است

حیف که واژه ها
تا پایشان را از دهان بیرون می گذارند
یادشان می رود
در کدام گهواره قد کشیده اند
هر روز همبستر هزار کنایه می شوند
از هر پهلو
هزار معنی به دنیا می آورند
که ما حالا برای چیدن ِ یکی لبخند
از چشم های هم می ترسیم

باد ، باد ، باد

با این همه ما یاد گرفته ایم
گاهی بی دلیل گریه کنیم
گاهی پیاده راه بیفتیم در آسمان
پی بهانه بگردیم
برای عبور از تهاجم تنهایی ، تحکم تقدیر
به همین دلیل
هرگز یادمان نمی رود
زانوی صدایمان
در انحنای کدام نام یا نام ها
لرزیده است
امتداد خیاان های کدام شهر
به شب های دلتنگی می رسد
یا کدام کوچه معصوم تر از بقیه است

و خوب می دانیم
پشت هر پنجره
چشمی خیس پنهان است

ما نمی توانیم فراموش کنیم
که باد نیستیم
که باد نیستیم
که باد ...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

دریا به تبعید خو نمی گیرد ...

حق با شب هایی بود
که از آسمان بیرونشان کرده اند

می دانی که می ترسی
و من باورم می شود
که دیگر دیر است

و نمی شود به اصرار باران
راه افتاد در خیابان ها
و رفت از پی هر نسیم
که لبخندی به لب دارد

فردایی در کار نیست
هیچ چشمی به خواب های ما
خانه نخواهد داد
هیچ گلویی
گهواره ی نام ما نخواهد بود

رنج ما دارد سی و چند ساله می شود
چشم هایت را ببند

کسی انگار دارد
موهای آفتاب را می بافد
و گره می زند با نبض باران
...

و من کاش کلمه ای بودم
که می سوخت
تا چراغی به دنیا بیاورد
...