۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آسمان را که در بیاوری از تنت ...

صدایم را پهن کرده روی بند
این باد ِ دربه در
آسمان را که در بیاوری از تنت
ماه می افتد
و مشتی شب
می ریزد روی شن هایی
که از دریا آمده اند
پای همین دیوار
آب رفت رویای تو
قدم که به پنجره نمی رسید
بیدارت کنم
سنگی بود خداحافظی
که بر سینه ابر خورد
رفتی و بزرگ شد روزگار
صدایم را که بپوشی
هیچ درختی برهنه نمی ماند
سال هاست که برایت سایه می دوزد
دلتگی من
چمدانت را بردار
صدایم را تا کرده شعر
باید راه بیفتد باران
بهار آمده است

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

آن را که منم ماوا، آواره نخواهد شد!

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
می نویسم درست نیست ، واژه ها را می چینم کنار هم صدایی می سازم ، در قعر همین صدای ِ ساده غرق می شوم تا تلخی ِ تنهایی مشام ِ آسمان هایی را که فکر می کردم مال ماست را بیش از این آزار ندهد ، هرچه هست نوشتن نیست ، این یک سنت ِ قدیمی است که از کودکی در ذهن ِ من مانده است ، مادرم می گوید بچه که بودم هرچه میخ دور و برم می دیدم جمع می کردم ، آنها را می کوبیدم به دیوار و بعد با نخ های مختلف آن میخ ها را به هم وصل می کردم و بعد با ناخن نخ ها را حرکت می دادم و گوشم را نزدیک می بردم و گوش می کردم به ارتعاش نخ هایی که کوک نبودند اما هر کدام برای شکستن ِ سکوت ِ دشتی که پدرم آنجا کار می کرد کافی بوده انگار ! چه می دانم مادرم می گوید و می خندد ، حق هم دارد دیوانگی که شاخ و دم ندارد به قول فروغ این آغاز ویرانی ست ...
باران بهانه ی خوبی ست برای عاشق شدن ، گیرم که آسمان را هم فروخته باشند ، هر چشمی آنقدر عمق دارد تا برای گم شدن و ویران شدن تبدیل به چاهی شود و زندگی ِ تو را ببلعد . حیف شدیم رفت ! همه ی ما کودکان ِ این آسمان ِ بی تعهدیم که دوست داشتن و دوست داشته شدن را از آفتاب ِ کاسه به دست به ارث برده ایم ! بی خبر از اینکه تمام ِ عشق ها را باد تکانده از سر و روی ِ روز و با خود برده است و شب ها هم که به قول احمد کایا : (( بو شرفسیز گجه لر ساتار آدامی )) یعنی این شب های بی شرف انسان را می فروشند ...
این همه تو را که جمع کرده من ، در پشت و پستوی ِ این همه سال و ماه ، کجاست !؟ چه می کند ؟ تویی که از حال من بی خبر است ؟ دستم را بگیر تا (( سیر ِ بی دست و پا بیاموزم )) به قول ِ مولانا ، اما مولانا حل شده بود در من و من حل شده در تو ، ببین تفاوت از کجاست تا به کجا ؟!
اندوه تنها ثمری ست که در باغ ِ علاقه می روید یا به قول لورکا : بر این رود تنها اندوه است که پارو می کشد !
آن را که منم ماوا آواره نخواهد شد
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
پی ِ من می گردم
اگر چیزی مانده باشد هنوز ...
گَری دونَجَییم بانا باشکاسندا بیر شی یوک