در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
می نویسم درست نیست ، واژه ها را می چینم کنار هم صدایی می سازم ، در قعر همین صدای ِ ساده غرق می شوم تا تلخی ِ تنهایی مشام ِ آسمان هایی را که فکر می کردم مال ماست را بیش از این آزار ندهد ، هرچه هست نوشتن نیست ، این یک سنت ِ قدیمی است که از کودکی در ذهن ِ من مانده است ، مادرم می گوید بچه که بودم هرچه میخ دور و برم می دیدم جمع می کردم ، آنها را می کوبیدم به دیوار و بعد با نخ های مختلف آن میخ ها را به هم وصل می کردم و بعد با ناخن نخ ها را حرکت می دادم و گوشم را نزدیک می بردم و گوش می کردم به ارتعاش نخ هایی که کوک نبودند اما هر کدام برای شکستن ِ سکوت ِ دشتی که پدرم آنجا کار می کرد کافی بوده انگار ! چه می دانم مادرم می گوید و می خندد ، حق هم دارد دیوانگی که شاخ و دم ندارد به قول فروغ این آغاز ویرانی ست ...
باران بهانه ی خوبی ست برای عاشق شدن ، گیرم که آسمان را هم فروخته باشند ، هر چشمی آنقدر عمق دارد تا برای گم شدن و ویران شدن تبدیل به چاهی شود و زندگی ِ تو را ببلعد . حیف شدیم رفت ! همه ی ما کودکان ِ این آسمان ِ بی تعهدیم که دوست داشتن و دوست داشته شدن را از آفتاب ِ کاسه به دست به ارث برده ایم ! بی خبر از اینکه تمام ِ عشق ها را باد تکانده از سر و روی ِ روز و با خود برده است و شب ها هم که به قول احمد کایا : (( بو شرفسیز گجه لر ساتار آدامی )) یعنی این شب های بی شرف انسان را می فروشند ...
این همه تو را که جمع کرده من ، در پشت و پستوی ِ این همه سال و ماه ، کجاست !؟ چه می کند ؟ تویی که از حال من بی خبر است ؟ دستم را بگیر تا (( سیر ِ بی دست و پا بیاموزم )) به قول ِ مولانا ، اما مولانا حل شده بود در من و من حل شده در تو ، ببین تفاوت از کجاست تا به کجا ؟!
اندوه تنها ثمری ست که در باغ ِ علاقه می روید یا به قول لورکا : بر این رود تنها اندوه است که پارو می کشد !
آن را که منم ماوا آواره نخواهد شد
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
پی ِ من می گردم
اگر چیزی مانده باشد هنوز ...
گَری دونَجَییم بانا باشکاسندا بیر شی یوک