۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آسمان را که در بیاوری از تنت ...

صدایم را پهن کرده روی بند
این باد ِ دربه در
آسمان را که در بیاوری از تنت
ماه می افتد
و مشتی شب
می ریزد روی شن هایی
که از دریا آمده اند
پای همین دیوار
آب رفت رویای تو
قدم که به پنجره نمی رسید
بیدارت کنم
سنگی بود خداحافظی
که بر سینه ابر خورد
رفتی و بزرگ شد روزگار
صدایم را که بپوشی
هیچ درختی برهنه نمی ماند
سال هاست که برایت سایه می دوزد
دلتگی من
چمدانت را بردار
صدایم را تا کرده شعر
باید راه بیفتد باران
بهار آمده است

۲ نظر:

farzaneh گفت...

من هر روز شعرتان را خواندم تا شاید آنچه را دنبالش می گردم پیدا کنم..شاید بخندید ولی مکاشفه ام هر روز در یک قسمت رخ داده .دنبال آن حسی هستم که بعضی شعرهاتان در روحم به جا گذاشت ومی دانم این یک اصرار و تعصب بیهوده است وشاید یک انتظار بیخود که یک شاعر همیشه چیزی گفته باشد که تو خیلی دوست داشته باشی!!دلم از بعضی چیزها خیلی گرفته است احساس می کنم شعر هم مثل همه چیزهای دیگر دوروورمان به شدت گرفتار خودی وغیر خودی است.آنچه خودی ها می گویند هر چه باشد خوب است وووواین غم انگیز است .انگار اگر صد نفر شعر خوب بگویند دیگر جا برای نفر صدویکم نیست ..با این تنگ نظری ها هیچ حرفی از دل برآمده نیست وقطعا به دل مردم هم نمی نشیند..ببخشید از کسی که گلهای روسری محبوبش را با گلهای بهشت مقایسه می کند و روی بهشت را به زعم خودش کم می کند کسی را بهتر نیافتم !شاد باشید

ناصر نصیری گفت...

مرسی از بازآمدنتان به وبلاگم
شعر عطیه ای ست که آفتاب را در خودپنهان کرده است
شما حق دارید این تقسیم هاو جبهه گیری ها در شان شعر و انسان نیست
ما باید فقط در برابر هر آن چیزی که ادربیات و به خصوص شعر را به قهقرا می برد ایستادگی کنیم و البته با دلایل درست و اخلاق ِ صحیح .
شعر از نگاه من سرودن هر آن پیغامی ست که در گلویت مانده و فرصت گفتنش را جبر ِ طبیعت از تو گرفته است
شعر رهایی ست به سمت ِ بیکران ِ دوست داشتن ، شعر وسیله نمی تواند باشد ، هرگز ، اینست که من هرگز به شان شعر بی مبالاتی نمی کنم .
تمام ِ احترام ِ به هستی در شعر نطفه می بندد و قوام می گیرد .
من حتی معتقدر که شعر محل گله گذاری نیست . شعر معبر من برای رسیدن به همان روسری ست که یکی گل ازباغش روی ِ بهشت را کم می کند .
منطق و مهندسی در روح ِ شعر محلی از اعراب ندارد که اگر به این موضوع خیلی بپردازیم فرمالیست ها بسیار پیشتر از ما این کار را کرده اند.
البته در فرم نه محتوا، بی خیال من می دانم باران در زهدان کدام ابر دارد رشد می کند که صدایشم ی کنم
مرسی از نظر ِ صمصمی تان مثل ِ همیشه ...