۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

فصل مرگ های بی صدا / گلایه های بی گریه !

نه دیگر نمی خواستم واژه ای را سفیر دلتنگی های خود کنم ، تا همین جا که رسیده است صدای غبار گرفته ام ، کافی است ،
کسی چه می داند من با زمزمه ی کدام باران به زیباترین چشم ِ گم شده در تاریکی اینجا پناه می برم ؟!
اما ...
از تهران که دور شدم ، به مراغه که رسیدم ، به تنهایی که رسیدم ، با باد که نشستم ، موسیقی بسیار زیبای پیتر گابریل را که در دامنه ی سهند سر کشیدم ، توان از کفم رفت ، دیگر نبودم اگر نمی نوشتم ، چرا نمی دانم ، برای چه کسی، خودم که می دانم اما ...

سلام بارانی که لهجه ی شیرینت را
باد ِ بی ذوق به دیوار های بلند می کوبد !
رهایم کن تا باز بمیرم پهلوی همین کلمه های معطر
((که عطر دهان تو را دارند ))
من که می دانم می آیی تا اینجا
خواب از چشم واژه ها و من می گیری
راه می افتی پا به پای شب های بی لنگر
تا از گلوی این روزهای بیمار
طوری عبور کنی
که آستین ماه به خون ِ دلتنگی هامان آلوده نشود
اما
این بار اگر آمدی
ریگی بردار
برسنگ گورم بزن
بیدار که نمی شوم ، همه می دانند
تو هم می دانی
صدایت را اما شاید بشنوم
کسی چه می داند !
تو اما خوب می دانی !