۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

شانه به شانه ی باران

نمی دانم از تبسم ِ آن اردیبهشت
چیزی مانده در چشم های تو یا ... ؟!
گفتی : بیا پاییز را بهانه کنیم
همیشه بر پیراهن ِ آذر
ردی از صدای ِ ستاره می ماند
باور کن !
کافی است
با سردی ِ ماه کنار بیایی !

شب نشسته بود
پشت ِ در
نفس های تو را می پایید
حرف هایت شانه به شانه ی باران
به شیشه که می رسید
رویاهایم را می شست

گفتی : نگران نباش
اصلا بیا اسم ِ مرداد را عوض کنیم !
بگذاریم تقدیر مثلا
ها ! بهتر نیست ؟!
بعد رفتی پشت ِ آینه
برایم کمی ترانه بیاوری
گفتی مراقب ِ این پنجره باش
رفتی که ...

می دانستم داغ ِ آن تابستان
پیشانی ام را رها نخواهد کرد
و کلاغ های بی خبر
سایه ات را خواهند برد از حیاط ِ من

حالا سالها از آن ساعت ِ تلخ می گذرد
و تازه می فهمم
از تبسم ِ آن اردیبهشت
تنها غباری از نام ِ من
بر لب هایت نشسته بود ، انگار
که زیر ِ قدم های اولین باد هم ...

می دانم دیر وقت است !

سلام !
می دانم مثل این همه سال دارم با ردی از سایه ی بی حواست حرف می زنم، اما قبول کن قرار نبود همه ی هستی ِ تو خلاصه شود در نسیمی که روزی وزیده است لابلای نفس هام.
من تنهام ، تنها تر از خودم، تنها تر از کودکان ِ جامانده ی باد در تاریکی ِ کوچه های شهید، زیر ِ پل های ِ سیمانی ِ این شهر که حضور ِ هر غروبی تن ِ شان را می لرزاند. باید برای عبور از این همه دلتنگی، معبری بتراشم از شعر که یا به چشم های تو برسد یا به رویایی از اردیبهشت سبز .
سلام !
می دانم دیر وقت است و هوا هنوزهم حوصله اش نمی کشد بیدار بماند پشت ِ این پنجره .
من دارم با ته مانده ی صدای تو در ذهن ِ غبار گرفته حرف می زنم ! با ادامه ی صدایی که اینجا دراز کشیده روی میز و خوابش نمی برد ! با تکه های ایمانی که از چشم های تو شکست خورد و برای همیشه رفت .
مرا گوش بده ، مرا ببین، مرا روشن کن،مرا ببوس ، مرا نفس بکش ، مرا خاکستر کن، نام ِ مرا کمی میان ِ نفس هایت ببر، نام ِ مرا کمی گرم کن، دلم هوای ِ لبخند های تو را کرده است !
دارم ویران می شوم در ضربه های این شب ِ کور، در طعنه های این شب ِ کَر !
بیا دست هایم را بچین از تن ِ خشکیده ام ببر آنجا بکار میان ِ موهایت بگذار بر سرانگشتانم، عطری از اطمینان ِ تو بِروید. چقدر مرا دور کرده ای از آفتاب ، از باد ، از باران !
انصاف نیست این گور ِبی نام دست های مرا از مشام ِ آفتاب پنهان کند !
سلام !
حواست به صبوری این همه واژه ی بی تقصیر هست ؟! راستی بعد از این همه سال ِ مشکوک که نا خواسته آمدند و حاکم عمر ِ بی چاره ی ما شدند ، کسی از جانب ِ تو به آسمان رفته است ؟! خبری از خواب های گمشده آورده است ؟! نشانی از رویاهای مدفون شده در هجوم ِ روزهای مزدور دیده است ؟!
هی ، یادت هست چقدر حرف ریخته بودیم لب ِ پنجره ، تا باران را دیوانه کند ؟!
چقدر سر به سر ِ آسمان می گذاشتیم !
سلام !
صدایی که سرش را به تمام ِ شیشه ها ی دنیا می کوبد ، منم ، زخم ِ سرباز کرده ی امروز ، تکه ای عتیق از …آخرین نفس های فردا !

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خراب شود آسمان

خراب شود
شب ِ این خانه
خراب شود آسمان
خراب است حال ِ من
کجا مانده چشم های تو !
صدای تو !
خواب ِ تو !
طاقتم طاق شده دیگر
خراب شود این صبوری
من راه را نمی شناسم
پیش بیفت باران
دلم هوای طره های آفتاب کرده ات !

سکوت کن

وقتی کلاهت
با باد همدست می شود
و سر که بر می گردانی
می بینی کسی پشت ِ سرت نیست
و باد همه را با خود برده است
راه های کوتاه
بلند و بلند تر می شوند

از آن همه نام
تنها یکی برای رفتن
مسیر ِ چشم های تو را انتخاب می کند

سکوت کن
وقتی که آبستن ِ بارانی
گریه کن
وقتی که پاییز دست هایش را
به سوی تو دراز کرده است .