۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

من سردم است ...

سرم درد می کند برای باران
مثل این پاییز ِ ورم کرده
بر پیشانی ِ آسمان
آسمان امسال ملافه ی زمستان را کشیده سرش
و خوابش را آورده برای ما

دلم به حال کوچه ها می سوزد

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

ذهن ِتمام ِ ساعت ها را خمیازه ی دریاها کوک می کند

شب شعر بلندی ست
که هجاهایش را باد
می چیند کنار هم
و اگر کسی صدای ِ آسمان را نمی شنود
لابد نفس هایش را جایی دریغ کرده از نسیم
از پنجره
خواب ِ تمام ِ کوچه های ما را هوس های آفتاب گیج کرده است
ذهن ِ تمام ِ ساعت ها را خمیازه ی دریاهای دور کوک می کند
که همیشه خواب می ماند
نشانی های ِ خیسِ از شرم
خواب های مهربان

لب های هر عابری که طعم ِ نامش را روزی
سرانگشتان ِ ما چشیده است
نور را می چیند از چشم های ما
و می برد به مهمانی ِ پاییز
که در به در می شود ایمان ِ معصوم
و تکرار های ازلی به انتها می رسند

تنها باران است که می تواند
روی ِ اوقات ِ رفته را سفید کند
نبض ِ روزها را به دست بگیرد
و بیدار کند صدایی را که زخمه اش
ذهن ِ اقیانوس ها را تعمید می دهد

یعنی دلم آنقدر گرفته است
که می خواهد پاییز را یکجا سر بکشد و ...
هی بخواند :

بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست ...

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

گَرَم یاد آوری یا نه ...

نمی گذارم نسیم
از دست های تو جدا شود
آسمان از چشم هایت بیفتد
باد مو هایت را ترک کند

بگذاز شب تا می تواند بچرخد

من پشت ِ این پنجره ام هنوز ...

تو

تنها با چشم های تو می توان آسمان را اسیر کرد !

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

می خوهم از ابتدای همین پاییز باز به خواب های توبرگردم

سال های بافته شده به هم
راه را برای عبور از حصار ساعت ها بسته اند
می بینی
آرام آرام پیر شد آقتاب و
فرو ریخت خواب ِ ماه در حوض ِ خالی ِ حیاط
چقدر گفتم بیا پیش از عبور شب از کنج آن کوچه ی عزیز
باران را دعا کنیم
گلایه از گریه به چشم ِ هم ببریم
تا نسیمی بی حواس به دلتنگی مان آمد و رفت
گیسوانت را خبر کنیم ...
یادت رفت و
ما آرام آرام پیر شدیم