۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

شب ِ جامانده / از قبیله سال و ماه

از سکوت ِ کدام قصه
مرا صدا کرده ای ؟!
در دل ِ کدام شب ِ جامانده
از قبیله سال و ماه ؟!

من که قرار نبود
راه گم کند پایم
با این همه دعا
ک بسته بود مادر
ب پیراهن ِ روزهای نیامده

اصلا قرار نبود
از کوچه ی تو بگذرد
خواب ِ من
یا گیر کند
آستین ِ صدایم
به انحنای ِ نامت !

چه می دانم
حالا دیگر
فقط نفس های تو می تواند
مسیح ِ من باشد

کاش می دانستم
لب هایت دارد
سینه ام را آبستن ِ شعر می کند
و باور می کردم
این تن ِ سوخته
سال ها پیش از من
آفتاب را دیده است
و مرده است
تا خانه ات می ماندم !

۲ نظر:

farzaneh گفت...

سلام همه شعرهایتان را خواندم زیبا هستند ودر عین رعایت ساده نویسی ودوری از بازیهای پیچیده کلامی حال وهوای اصیل شعر را در خود داردبه اعتقاد من نباید آنقدر از احساس خودمان در سرودن فاصله بگیریم که محتوا بی روح شود واین موضوع در سروده های شما برای من دلنشین است.
لینک وبلاگتون رو توی وبم گذاشتم .سه شعر قبلی به نظرم خیلی عالی بودند

ناصر نصیری گفت...

مرسی فرزانه خانوم
شعر های شما هم زیبا هستند و پر از خلاقیت .
ممنون از نظرتون .
خوشحالم کردید.