۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

می دانم دیر وقت است !

سلام !
می دانم مثل این همه سال دارم با ردی از سایه ی بی حواست حرف می زنم، اما قبول کن قرار نبود همه ی هستی ِ تو خلاصه شود در نسیمی که روزی وزیده است لابلای نفس هام.
من تنهام ، تنها تر از خودم، تنها تر از کودکان ِ جامانده ی باد در تاریکی ِ کوچه های شهید، زیر ِ پل های ِ سیمانی ِ این شهر که حضور ِ هر غروبی تن ِ شان را می لرزاند. باید برای عبور از این همه دلتنگی، معبری بتراشم از شعر که یا به چشم های تو برسد یا به رویایی از اردیبهشت سبز .
سلام !
می دانم دیر وقت است و هوا هنوزهم حوصله اش نمی کشد بیدار بماند پشت ِ این پنجره .
من دارم با ته مانده ی صدای تو در ذهن ِ غبار گرفته حرف می زنم ! با ادامه ی صدایی که اینجا دراز کشیده روی میز و خوابش نمی برد ! با تکه های ایمانی که از چشم های تو شکست خورد و برای همیشه رفت .
مرا گوش بده ، مرا ببین، مرا روشن کن،مرا ببوس ، مرا نفس بکش ، مرا خاکستر کن، نام ِ مرا کمی میان ِ نفس هایت ببر، نام ِ مرا کمی گرم کن، دلم هوای ِ لبخند های تو را کرده است !
دارم ویران می شوم در ضربه های این شب ِ کور، در طعنه های این شب ِ کَر !
بیا دست هایم را بچین از تن ِ خشکیده ام ببر آنجا بکار میان ِ موهایت بگذار بر سرانگشتانم، عطری از اطمینان ِ تو بِروید. چقدر مرا دور کرده ای از آفتاب ، از باد ، از باران !
انصاف نیست این گور ِبی نام دست های مرا از مشام ِ آفتاب پنهان کند !
سلام !
حواست به صبوری این همه واژه ی بی تقصیر هست ؟! راستی بعد از این همه سال ِ مشکوک که نا خواسته آمدند و حاکم عمر ِ بی چاره ی ما شدند ، کسی از جانب ِ تو به آسمان رفته است ؟! خبری از خواب های گمشده آورده است ؟! نشانی از رویاهای مدفون شده در هجوم ِ روزهای مزدور دیده است ؟!
هی ، یادت هست چقدر حرف ریخته بودیم لب ِ پنجره ، تا باران را دیوانه کند ؟!
چقدر سر به سر ِ آسمان می گذاشتیم !
سلام !
صدایی که سرش را به تمام ِ شیشه ها ی دنیا می کوبد ، منم ، زخم ِ سرباز کرده ی امروز ، تکه ای عتیق از …آخرین نفس های فردا !

۱ نظر:

farzaneh گفت...

آنقدر از دل برامده که بی هیچ کوشش به دل می نشیند!تاوان نمناکی چشمانم را از شعرهایتان می گیرم ..