۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

شانه به شانه ی باران

نمی دانم از تبسم ِ آن اردیبهشت
چیزی مانده در چشم های تو یا ... ؟!
گفتی : بیا پاییز را بهانه کنیم
همیشه بر پیراهن ِ آذر
ردی از صدای ِ ستاره می ماند
باور کن !
کافی است
با سردی ِ ماه کنار بیایی !

شب نشسته بود
پشت ِ در
نفس های تو را می پایید
حرف هایت شانه به شانه ی باران
به شیشه که می رسید
رویاهایم را می شست

گفتی : نگران نباش
اصلا بیا اسم ِ مرداد را عوض کنیم !
بگذاریم تقدیر مثلا
ها ! بهتر نیست ؟!
بعد رفتی پشت ِ آینه
برایم کمی ترانه بیاوری
گفتی مراقب ِ این پنجره باش
رفتی که ...

می دانستم داغ ِ آن تابستان
پیشانی ام را رها نخواهد کرد
و کلاغ های بی خبر
سایه ات را خواهند برد از حیاط ِ من

حالا سالها از آن ساعت ِ تلخ می گذرد
و تازه می فهمم
از تبسم ِ آن اردیبهشت
تنها غباری از نام ِ من
بر لب هایت نشسته بود ، انگار
که زیر ِ قدم های اولین باد هم ...

۴ نظر:

farzaneh گفت...

شب نشسته بود
پشت ِ در
نفس های تو را می پایید
حرف هایت شانه به شانه ی باران
به شیشه که می رسید
رویاهایم را می شست
نمی دانم چند هزار بار حرف های کسی رویاهای مرا شسته است ولی هیچ وقت به این زیبایی بهش فکر نکرده بودم .شعر خوب می تواند بعدظهر خستگیها واندوهها را ببرد به رویا ها ووترانه ها ..لذت بردم ..

ناصر نصیری گفت...

مرسی فرزانه خانم ، شما لطف دارید . شعر های شما هم رویاهای تازه ای را برای من می سازد .
مرسی از نظر هایتان و اینکه می آیدد اینجا و وقت می گذارید و می خوانید و برایم می نویسید .
همیشه پیروز باشید .

prana گفت...

سلام.امروز اسم شما رو از یک عزیز شنیدم...خوشحالم که با دست نوشته های شما آشنا شدم

prana گفت...

قرار بود هر شنبه آپدیت بشه ها!!!!