۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

ذهن ِتمام ِ ساعت ها را خمیازه ی دریاها کوک می کند

شب شعر بلندی ست
که هجاهایش را باد
می چیند کنار هم
و اگر کسی صدای ِ آسمان را نمی شنود
لابد نفس هایش را جایی دریغ کرده از نسیم
از پنجره
خواب ِ تمام ِ کوچه های ما را هوس های آفتاب گیج کرده است
ذهن ِ تمام ِ ساعت ها را خمیازه ی دریاهای دور کوک می کند
که همیشه خواب می ماند
نشانی های ِ خیسِ از شرم
خواب های مهربان

لب های هر عابری که طعم ِ نامش را روزی
سرانگشتان ِ ما چشیده است
نور را می چیند از چشم های ما
و می برد به مهمانی ِ پاییز
که در به در می شود ایمان ِ معصوم
و تکرار های ازلی به انتها می رسند

تنها باران است که می تواند
روی ِ اوقات ِ رفته را سفید کند
نبض ِ روزها را به دست بگیرد
و بیدار کند صدایی را که زخمه اش
ذهن ِ اقیانوس ها را تعمید می دهد

یعنی دلم آنقدر گرفته است
که می خواهد پاییز را یکجا سر بکشد و ...
هی بخواند :

بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست ...

هیچ نظری موجود نیست: