۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

می خوهم از ابتدای همین پاییز باز به خواب های توبرگردم

سال های بافته شده به هم
راه را برای عبور از حصار ساعت ها بسته اند
می بینی
آرام آرام پیر شد آقتاب و
فرو ریخت خواب ِ ماه در حوض ِ خالی ِ حیاط
چقدر گفتم بیا پیش از عبور شب از کنج آن کوچه ی عزیز
باران را دعا کنیم
گلایه از گریه به چشم ِ هم ببریم
تا نسیمی بی حواس به دلتنگی مان آمد و رفت
گیسوانت را خبر کنیم ...
یادت رفت و
ما آرام آرام پیر شدیم

۱ نظر:

farzaneh گفت...

من دلم گرفته است مدتهاست که دلم گرفته است شعر شما چرا دل گرفته است؟
از مضمون زیبایش که بگذریم تصاویرش زنده است عطر و رنگ دارد ودر مجموع بسیار دلنشین..