تمام ِ حرف های خسته را تا کرد
پیچید لای بقچه ای
با بغضی گرم گره زد
و راه افتاد
پای آفتاب هنوز
پشت ِ آبادی بود
تنها باد رد ِ کفش هایش را بو کرد
و آسمان ِ عبوس
که پیراهن ِ تاریکش را
روی پشت ِ بام انداخت
تلما رفت ،
با تل های رهایش در باد !
۴ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر