۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

بهانه ای برای پرسیدن

برق ِ چشم های تو رفته است
آسمان تاریک و
خانه شب است

باد ِ پا برهنه
در راه پله ی حرف های ما
دنبال ِ حرف های تیره می گردد
هیچ کدام از کاشی های لق اما
دهان باز نخواهند کرد !

سهم ِ حیاط ِ ما
همین نجوای ِ نیمه شب ِ دستی است
که از میله های آهنی
ماه می سازد
و از پاگرد ِ آخر این شعر
بهانه ای برای پرسیدن

تا شاید شمعی کوچک
چشم های تو را روشن کند
و ما پیراهن ِ بلند ِ روز را
آنجا بدوزیم !

هیچ نظری موجود نیست: