۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

یاد داشت های روزانه ی یک پیامبر ِ جوان که نتوانست سیگار را ترک کند ، پس برای همیشه تنها ماند ...

مادرم باید درست تر از همه یاد ِ دل و جانش مانده باشد که مرا در کدام روز از کدام ماه در چه سالی به دنیا آورده است خودش می گوید 4 مرداد ماه سال ِ 1357 اما پدرم اصرار عجیبی دارد که من همان تاریخ مکتوب در شناسنامه ام یعنی در 22 مهرماه سال 57 به دنیا آمده ام .
البته مادرم هم کمی مقصر است چون هیچ وقت به قطع یقین نمی تواند بگوید من متولد 4 مرداد ام یا 14 مرداد یا 22 مرداد پدرم هم همین طور همچین بی جرم نیست که حرفش را جدی نمی گیرند، چون روزی که تو خونه تصمیم می گیرند اسم من منصور باشه و بابا میره که برام شناسنامه بگیره یارو مسئول ثبت احوال نمی دونم معتاد بوده یا چی که به جای منصور می نویسه ناصر و وقتی که بابا می گه بابا اسم این بچه ناصره یارو برمی گرده می گه : چه فرقی می کنه منصور و ناصر از یک ریشه اند و بابا هم به همین سادگی قبول می کنه به همین دلیل هم من الان دو اسمه ام عده ای ناصر می شناسندم و عده ای منصور ، البته من از اونایی که با اسم کوچک ناصر صدایم می کنند بیشتر خوشم میاد، شهربانو هم به خاطر پیدا کردن ِ یک محل اختلاف ِ ازلی ابدی محکم وایستاد سر ِ ناصر و تا می تونست با نام دیگر من – منصور – جنگید و موفق هم شد جز فک و فامیل های مادری ام که از رو نرفتند و هنوز هم برای کم کردن روی شهربانو و اعلام همبستگی روحی و تنی با مادرم من رو منصور صدایم می کنند، با این همه تا پیش از ازدواجم هرگز کسی برایم تولد نمی گرفت به همین دلیل هم این ماجرا در یک نقطه متوقف نشد .
الان سال هاست که هر کسی هر طور که دلش می خواهد صدایم می کنند و از سر ِخالی نبودن ِ عریضه برایم جشن تولد می گیرند و ...
مادرم هزار جور برنامه می ریزد و کیک و غیره و ذالک تدارک می بیند تا شهربانو – همسرم – حسابی شیر فهم شود که من برای مادر و خانواده ام مهم ام ، خیلی هم مهم ام . اما ...بی خیال ِاین ور ...
از آن طرف شهربانو با هر کسی که می شناسدم و می شناسمش و از دیدنشان ای بگی نگی لذت می برم هماهنگ می کند تا برنامه های رشته شده ی مادرو خانواده ام را پنبه کند مثلا جوری برنامه ریزی می کند که من روز 4 و 14 و 22 مرداد تبریز باشم یا تهران یا جایی بسیار رسمی .
کسی این وسط از من نپرسیده تا حالا که من دلم چی می خواد البته خودشون خوب می دونن که من ترجیح می دم تنهایی بشینم تو خونم پشت میز بنویسم یا تایپ کنم یا دراز بکشم رو کاناپه و ساعت ها فکر کنم و سیگار بکشم و تا می توانم موسیقی گوش کنم در حد ِ مرگ ...
گفتم در حد ِ مرگ ، الان باید پا شم برم یه سیگار چاق کنم برگرم که تمرکز بیشتری داشته باشم برای ادامه ی این قصه ی بی اهمیت !
امروز روز ِ جدیدی قرار است باشد ، دیشب از فرط ِ خستگی ِ روانی نتوانستم برگردم پشت ِ لب تاب تا ببینم این گله ی کلمات ِ گمشده در من می خواهند به کدام دشت ِ بی نام و نشان بروند ، حالا که صبح شده و زانوانم کمی تحمل دارند که پی ِ هر کدام از آنها بدوند می نویسم ...
پدرم هیچ وقت به من افتخار نکرد ، جز مواقعی که کشتی می گرفتم و هرکدوم از فامیل هاشون رو که بزرگتر از من بودند و سنگین تر به زمین می زدم و اصطلاحا ضربه فنی می کردم ، اصلا شاید دوره دبیرستان که حرفه ای رفتم سراغ کشتی و حرفه ای کشتی گرفتم به خاطر علاقه نبود بیشتر به خاطر جذب اعتنای پدر بود ...
داشتم می گفتم پدرم هرگز به من افتخار نکرد چون من بیشتر از اینکه دنبال نماز و نیاز و بازار و پول و اعتبار بین مردم باشم ، دنبال تنهایی و شعر و موسیقی و نقاشی این قبیل صور قبیحه بودم . دست خودم نبود سنگی انگار از قدیم بسته بودند به گلویم که زخم و سنگینی اش را فقط شعر و باران و موسیقی التیام می داد چه می دانم این هم خوی ِ ذاتی من بود . شب ها خوابم نمی برد و تا خود صبح موسیقی گوش می کردم ، نزدیک های صبح که تازه داشت چشمام گرم می شد پدرم با پا تکونم می داد که نماز ، حی الا الصلاه
با این همه پدرم آدم خوبی بود اون موقع ها و حتی الان ... محکم ، ورزشکار ، مومن به اسلام واقعی نه اسلام رهبر پرور و مقلد بارآور ، پدرم به معنی واقعی مرد بود و هست ، خانواده دوست و فوق العاده در کنترل عقل و منطق خودش و ایمانش ... من واقعا نمی دانم و در توانم نیست مثل ِ پدرم بودن ...- البته بد نیست شما هم بدونید پدرم هم در اون ته ته دلش کسی رو دوست داشت که نشده خلاصه و الان گاهی که من پیله می کنم از کلمه هایی مختصر از رنگ و بو و عطر عاشقی اش را برملا می کند و ... - من اما نمی تونم !
من تمام ِ ایمان ِ اول و آخرم به موسیقی ست ، بعد از آن به شعر ایمان آورده ام ، شعر آخرین پیامبری ست که بی معجزه به شفاعتش ایمان آورده ام ... مثل پدرم که نماز می خواند ولی ته ته دلش پر از نغمه های در گلو مانده است برای گم کرده اش .
من مطمئمن ام همه دلشون گاهی بی مقدمه شور میزنه ، بی تاب می شن و برای چند لحظه هم ممکن است چشم هاشون رو ببندن و شاید هم کمی بارون بگیره ولی به روشون نمی آرن ... اما من تصمیم گرفته ام همه چی رو به خاطر بیارم ، بنویسم ، همه ی دلتنگی هام رو به روم بیارم و ... بزار هر کی هرچی می خواد بگه ... این طوری دنیا زیباترو دلنشین تره ... فراموشی همیشه هم خوب نیست ... ما نباید همدیگر را فراموش کنیم ... چه کسی می تواند به قطع یقین بگوید آسمان امن تر از چشم های گم کرده ی مان است ؟! هیچ کس ... به قول مولانا :
این بار من یکبارگی ، در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
زیرا برون از دیده ها ، منزلگهی بگذیده ام
چرا این ها رو می نویسم ؟ می نویسم چون این حرف ها رو باید دور بریزم از خودم و جا واکنم برای شعله های جدید ... این عقده های ِ قدیمی دارند روزگارم را سیاه می کنند ، چند وقتی ست که حوصله نمی کنم از خودم بیرون بیایم راه بیفتم در صدای کسی بروم تا دیدار ِ کلمه هایش ، خسته ام ، پیر شده باشم انگار ...
باید بنویسم ، شاید کمی آرام بشود این درد ِ در خون نشاننده ام ... آدمی تنها ست ، همیشه تنهاست ، تنهایی سهم ِ واقعی ما از گردش دوران است ، همه ی پیوستن ها به هم، فریب و بهانه اند ، تنهایی تنها پناهگاهی ست که باید به آن عادت کرد . اگر نه این همه تکنوازی های تار و سه تار و نی و گیتار و پیانو و ... نبودند . موسیقی محصول ِ پیاده روی ِ آدمی در شهر ِ روح ِ بیقرار و کشور ِ بی دین و مذهب ِ دل است ... موسیقی لالایی خواندن برای کسانی ست که در دل ِ ما هستند و آراممان نمی گذارند چون خودشان هم خوب می دانند که ما به تنهایی بیشتر معتقدیم تا به با هم بودن اما باز این را هم خوب می دانند که برای رسیدن به عمق این تنهایی نیاز به گم کردن ِ کسانی داریم که دل و جان و روح ما را با خود برده اند ... درست مثل الان ِ من که نمی دانم با این قلب ِ دربه در و روح ِ تکه تکه شده و جان ِ شعله ور چه کنم ! ... کجا بروم ... دارم مثل ِ تکه ای یخ ِ در آفتاب مانده تحلیل می روم دم به دم و به رویم نمی آورم اما در درونم تنوری داغ زبانه می کشد مدام ...
لبخندی ِ برلبم می لغزد گاهی تا به اطرافیانم اطمینان دهد که حال ِ دنیا خوب است اما درونم چیز دیگری می گوید ...
من پیامبر ِ چشم های کسانی هستم که دوستشان می دارم ... بهشت ِ موعود من رسیدن به انحنای آن چشم هاست اگر مومنانه رفتار کنم با عشق و ایمان بیاورم به رسالت باد و باران و نسیم ... من سی سال را رد کرده ام ... من مسیح خودم شدم و حالا باید خودم خودم را تا پای صلیب ببرم ... شقیقه های داغم دعایم می کنند ، موهای سپیدم مومنان واقعی من اند و هر روز بر جمعیتشان افزوده می شود ، پس من آنقدر ها هم که دلم می ترسد تنها نیستم ...
من پیامبر یک نفر ام ، برای به راه ِ کج فراخواندن ِ یک نفر برگزیده شده ام ، خودم ...
من اگر بتوانم خودم را هر چه بیشتر گمراه کنم و دیوانه تر شوم گوی سبقت را از دست و چوگان ِ هزار و اندی پیامبر ِ پیشین برده ام
من پیامبری هستم که به آسمان راهش ندادند گفتند خودت انتخاب کن تا کجا باشی و من شهر چشم های کسی را انتخاب کردم که انبیا ندیده بودند و نمی شناختند اگر نه آسمان را و بهشت را رها می کردند ، قیمت ِ زندگی کردن در این بهشت را فقط من می دانم و قدر و منزلت ِ این جنت ِ بی رقیب را فقط من خواهم دانست و تحمل چنین دانایی در توان ِ تن ِ فرتوت من نبود و روزگار به صلیب کشیدن ها هم که تمام شده و مسلمان هم که نیستم ، پس سیگار را انتخاب کردم برای دور کردن ِ امتی که دور و برم را گرفته اند فقط برای شفاعتشان به وقت ِ عاشقی و ترکم می کنند پس از فارغی ...
من پیامبر ِ سیگار به انگشتی هستم که حتی خودم یادم نیست در کدام روز از چه ماهی در کدام سال به دنیا آمده ام و حتی مادرم هم فراموش کرده چنان روزی را ، پس گم آمده ام تا گم کنم کسانی را که دوستشان می دارم و گم شوم و همین طور تا در کمرگاه ِ روزی خسته بر گرده ی باران ها ببندند دست و پایم را و بیندازندم به تپه ای آتش و دود ... غافل از این که آن وقت نامم دیگر نه منصور خواهد بود نه ناصر ، ابراهیم خواهم بود و آن آتش را شعرهایم گلستان خواهند کرد ...
گلستان ... !
بی خیال سیگار داره فشار می آره به طبع ام باید پاشم ابلاغ ِ رسالت کنم با این بودای ِ نخی ... برمی گردم تا این کلمه های ِ به صف ایستاده ی پیر را بیرون کنم از خودم تا سبک تر باشم به وقت ِ سفر به شهر چشم های ... .
حالا که ماه هاست دلم رفته است پی ِ ولگردی های خودش و جهانم خالی از خودم است و پر از اویی که نمی دانم کجاست ، چه می کند ، خواب است این دم ظهر یا ... خوب است دست کلمه ها را بگیرم و راه بیفتم در باغ ِ پر برگ و گل و باران ِ ذهنم و ...
نه حال نوشتن هم ندارد این پیامبر سیگار به انگشت ...
چنین شد که من تنها ماندم ، چنین شد که من در اوج بی پولی و بدبختی رفتم سراغ شعر ...
من پیامبر ِ خود ِ بیقرارم هستم که نتوانست سیگار را ترک کند پس حواریون و یاران و امتش ترکش کردند ...
حالا تنهام ، مثل باد ، مثل باران ، مثل نسیم ، مثل آتش وقتی که دلم تنگ می شود ، مثل غبار وقتی که فراموش می شوم ...
مثل ِ دیوار وقتی که چشمی به کعبه ی دلم پناه می آورد ، مثل ِ موسیقی وقتی که اعتمادم را به کلمه ها از دست می دهم ...
مثل ِ پرنده هایی که تنها رسم سفر را یاد گرفته اند ...
تنها شعر بود که دستش را دراز کرد تا بگیرم و تا ابد رهایش نمی کنم حتی اگر لشگر بی پولی سر ِ هر گذر راه بر عبور ِ من و دلتنگی ببندد ...
من شاعر ِ چشم های توام ، هر کجا که هستی، زیر سقف این سرزیم نفرین شده ، که قرار نیست انگار ایمان به رگ و پی ِ شب و روزش برگردد ، من هم حیرانم مثل ِ مردم ِ سردرگمم ، توهم لااقل بگو باران بیاید ... !
( اول مرداد ماه 1390 مراغه )

۳ نظر:

فرزانه گفت...

حالا این همه حرف واعتراف شما نوشته ای بگذار یکی دو جمله ام من بنویسم.هان چه می شود؟حالا خدارو شکر یک جا من اول شده ام وانگار مدتیست اولین وآخرین مانده ام آنهم پیام نوشتن برای پیامبری که سیگار را ترک نکرده است!اما ناصر جان،گیر وگرفتاری من برای نوشتن خیلی زیاد است حتی برای نوشتن یک پیام...پس فقط یک آه بلند می کشم وتحسینت می کنم.زیبا می نویسی.حرف دل است حتما چون به دل می نشیند.ودیگر اینکه احتمالا متولد همان ماه مردادی 4 یا 14 هم چندان مهم نیست..چون فقط یک متولد ماه مرداد است که ادعای پیامبری می کند!متولدین ماه مهر راچه به اینهمه شوریدگی...

پوریا گفت...

خوشحالم که می نویسی

ناشناس گفت...

من که نمی دانم با این قلب ِ دربه در و روح ِ تکه تکه شده و جان ِ شعله ور چه کنم ! ... کجا بروم ... دارم مثل ِ تکه ای یخ ِ در آفتاب مانده تحلیل می روم دم به دم و به رویم نمی آورم اما در درونم تنوری داغ زبانه می کشد مدام ...