۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

سفر رسم ِ پرنده های ِ بیقرار است ... دوست من ... !

نبوده ایم ، آمده ایم ... معلوم هم نیست که هستیم یا نه ... کسانی از ما هستند که نشانی از حضورشان در تن هیچ روز و نغمه ی هیچ شبی نیست ... نبوده اند انگار ... یعنی نمی مانیم ، می رویم دیر یا زود ...
مسافریم ... سرگشته ... حیران ... نه از آنجا که آمده ایم چیزی به یادمان مانده است نه از جایی که وعده کرده اند برای رفتن خبری داریم روشن ...
مسافریم همه ...
رسم سفر همیشه پا در رکاب بودن است ...
همیشه در خم و پیچ جاده ها به سرودهای باد ِ بی وطن سر سپردن است ...
آمده ایم که برویم و باران خنیاگری ست که حکایت درد و رنج و شادی ما را در میانه ی این دو ازل و ابد می سراید و می نوازد در گوش کوچه ها و خیابان و صحرا و دشت ...
بیقراری کودکی نیست که امروزه در یاخته هامان قد کشیده باشد ...
ما میراترین هستی ِ جهانیم ، ملول و رانده شده از ملاحت ِ طبع ِ آغازی که درگاهش را نفس های فرشتگان نگهبانی می کرد .
میلی گرم در ما می چرخد برای رهایی از بهانه های پیشانی نوشت ...
میلی مدام در سماع هست در قلب ِ بی انصاف ِ آدمی ست که رهایش نمی کند تا به سرمنزل ِ ابدی
آنجا که باورهای آبی و وعده های ِ فیروزه شفاعت می کند زخم های هزارساله را ...
راست اگر بوده باشیم به هنگام دعا ... به هنگام گریه در گمگشتگی های این جهان و الهی الهی لما سبقتنی گفته باشیم همچون مسیح به وقت تنهایی و اندوه ...
سر سپرده باشیم به سیاق کسی که سر می برد به چاه و آتش ِ دل را فرو می نشاند در شرافت ِ سکوت ....
ما مسافریم ... همه
سفر سهمی خداداد است برای آدمی ، برای فروکش کردن ِ رنج ِ بی کسی ، فهم ِ بی چارگی ، دریافت ِ درد بی طاقتی ...
سفر را از باد باید آموخت ... سبک ، ساده ، صمیمی
چنان چون چشم که می گردد مدام، برای یافتن ِ معبری برای عبور از تنگناهای دل
رسیدن به داغی که تن را بی تاب ِ رفتن کند
کجا ... نمی دانیم هر آن سو که می خواندمان ... هر آنجا که نشانی از شرم و شکوفه و باران است ...
رسم ِ مهربانی ست رفتن ...
ما مومنان ِ به صراحت ِ راهیم ، خودِ راه
مقصد مروری بر راه است، چگونه رسیدن ، چگونه در میانه ی راه به دعای باد و بارا ن و نسیم لبخند زدن ،
پای ِ هر کرانه ی بلند و روح افزار به نماز ایستادن فقط برای رهایی ، فقط برای گم کردن خود و دیگری شدن ، او شدن که نمی شناسیم اش ولی جانمان را می گزد نبودنش ، ندیدنش، ...
باید صمیمی باشیم با صبح ، صمیمی باشیم با آفتاب ، با راه ، با رهایی ، با کسی که قامتش سرمی کشد تا ابرهایی که به تن پیراهن یوسف دارند ...
سفر رسم ِ پرنده های ِ بیقرار است ... دوست من ...
سفر عبور از من است و گم شدن در تعالی او ... اویی که حالا تو می بینی اش ...
سفر حل شدن در گریه های شبی ست که روزش را گم کرده است ...
مگر نه به فرموده ی شمس ِ ابدی حافظ ِ سربه سودا سپرده ی رسوا :
(( مایه ی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم ))
سفر زیباست دوست ِ من ! خاصه اگر جوان باشی
اما نه چنین بی خبر ، نه چنین جگر سوز ، نه چنین جانکاه ... آه ...
بال و پرت به کینه ی کدام کلمه ی گمراه گرفت که سرنگون شد نگاه ِ پرغرورت عزیز ِ خوب ِ من ... دوست ِ دوران ِ بی قراری های من ... رهوار ِ راه ِ آسمان ... صبور ِ سرکشیده به سینه ی تلخ ِ روزگار ... گریه امنم نمی دهد که بگویم
بی انصاف قرارمان این نبود ...
از باد آموختی مگر یکباره سر به سویدای سکوت بردن را ؟!
بی خیال دوست ِ من ... بگو آنجا که رفته ای با تو مهربانند یا نه ؟
هوای لبخند های شریف ات را دارند یا نه ؟
شبیه شرمگین ترین لحظه های دلدادگی ، هست چشم های ِ شاعرت یا نه ...
آنجا با که ای ، چه می کنی ... ببین می خواهم بخندم به خدا به آخرین خوابی که دیده بودی اما گریه امانم نمی دهد
آخر بی انصاف با ته مانده ی صدایت در گودی ِ گلویم چه کنم ؟!
چه کنم ... ؟
چه می توانم بکنم ... دلم نماز می خواهد، تو بیا بگو رو به کدام قبله بایستم ...
تمام ِ محراب های جهان را بچرخانم گرد بر گرد ِ قامت در خون نشسته ات و پرنده های دعا را رها کنم از قفس های ابدی
فقط یکبار دیگر زنگ بزن بگو :
دارم می پرم ... هستی ... ؟ تا ببینی که تنهایت نمی گذاشتم ...
اما نه تو برو ... آسمان که جای من نیست ...
من به همین گریه های گاه و بی گاه قناعت می کنم
دلت اگر هوای باران کرد بگو من دعوتش می کنم
بیا به خواب هایم با هم برویم تمام ِ خیابان های شهر کوچکمان را قدم بزنیم و روی شب را کم کنیم درست مثل آن روزها که بودی ... و حالا من لابد هستم ... هستم که بسرایم برای اندوه جامانده ی تو در پیرهن ام، در سینه ام، در دست های خالی ام از پیمان ِ تو ، ...
خدانگهدار دوست ِ من ... برو ، زیبا باش ، باز هم بلند پرباز کن ، بخند ، بگذار پهلو بگیرد داغِ دردی که به هنگام بلا قلب ِ مهربانت را آزرد ...
صمیم ِ من با اضطراب ِ پرندگان
خداوند بهتر از هر کلمه ای می داند چقدر دلم برای ِ چیدن ِ یکی واژه از دهانت تنگ شده است ...
برو ... آرام باش ... استراحت کن برای ابد
دریا نیز می میرد ... آسمانی که تو را برد نیز می میرد ...

برای دوست ِ در خون غلتیده ام در اوج ِ آسمان های ِ آبی ، بیکرانه ی تلخ ...

۲ نظر:

farzaneh گفت...

شمس تبریزی که فخر اولیاست


سین دندان‌هاش یاسین منست

سفرپروبال می خواهد،قمری بی پروبال در قفس بال بال می زند ومی میرد!ناصر عزیز،آبرو داده ای به حروف الفبا!خوش به حال دوست در خون غلطیده ات،در گوشش بخوان شاید زنده شود با این کلمات..

farzaneh گفت...

وضو گرفتم که با حضور قلب بخوانم نوشته ات را...گریه اگر امانم بدهد.خوب پرواز می گیرد از پنجه ات کلمات