۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

شب را می پوشی ...

باران از سمتی می بارد
که نگاه می کنی
باد از سویی می وزد
که صدایش می کنی
و دانه های برف
یکسره به سوی تو می آیند

با اینکه شب را می پوشی
هر صبح
آفتاب راه می افتد پشت سرت
می آید تا دم ظهر
تا انتهای غروب
با آسمان کنار آمده ای مگر
که رقیبت نمی شود ؟

دلم شور می زند
از نسل ِ کدام انگوری ؟
از سلاله ی کدام سیب ؟
که گناه بزرگ
به سرانگشتانت ایمان آورده است
و واژه های مقدس
معنای خود را رها کرده اند

در ذهن کدام ابر
جامانده نامت
که زمستان
نام ِ کوچک روزها را
هی فراموش می کند

از این فاصله ی دور
تنها بهار است که می تواند
دعایت را بشنود
و شفاعتم کند
می دانی که سجاده را پهن کرده ای
که گیج ام کرده
هوس نماز
عطر بوسه
ترنم خاک

۲ نظر:

farzaneh گفت...

غوغا می کنید با این شعرها !!به نظرم خیلی خوب بود ولی هنوز شاید این احتمال طاقت بیاورد رتبه اش بالاتر است

farzaneh گفت...

کاشکی شعر جدید بود اینجا!!شب دلگیر 26 دیماه(وزن پیدا کرد/به استاد نگید/تنبیه می کنن منو)