۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

دریا به تبعید خو نمی گیرد ...

حق با شب هایی بود
که از آسمان بیرونشان کرده اند

می دانی که می ترسی
و من باورم می شود
که دیگر دیر است

و نمی شود به اصرار باران
راه افتاد در خیابان ها
و رفت از پی هر نسیم
که لبخندی به لب دارد

فردایی در کار نیست
هیچ چشمی به خواب های ما
خانه نخواهد داد
هیچ گلویی
گهواره ی نام ما نخواهد بود

رنج ما دارد سی و چند ساله می شود
چشم هایت را ببند

کسی انگار دارد
موهای آفتاب را می بافد
و گره می زند با نبض باران
...

و من کاش کلمه ای بودم
که می سوخت
تا چراغی به دنیا بیاورد
...

۳ نظر:

فرزانه گفت...

فردایی در کار نیست
هیچ چشمی به خواب های ما
خانه نخواهد داد
هیچ گلویی
گهواره ی نام ما نخواهد بود
خیلی زیباست.هرچند که خیلی هم تلخِ!

farzaneh گفت...

وقتی دوباره می خوانم برداشتهایم عوض می شود.انگار شعرت آفتاب خورده،جوانه زده وبیشتر به چشمم می آید.به هرحال رنج هنرمندان زینت هستی است وکاری نمی شود کرد..وکاری نمی شود کرد

prana گفت...

ناصر نصیری عزیز
زیبا می نویسی
قوی می نویسی